قربان جهانی که در آن جنگ نباشد
مشت و لگد و سیلی و اوردنگ نباشد
از وحشت بمب اتم و توپ و مسلسل
پیوسته به پا خار و به سر سنگ نباشد
باهم نستیزند سپیدان و سیاهان
دعوا سر نام و نسب و رنگ نباشد
در باغ وفا مرغ بد آواز نیابیم
در بزم صفا ساز بد آهنگ نباشد
افسار به دست دو سه گمراه نیفتد
ایام به کام دو سه الدنگ نباشد
مادون ز ستمکاری مافوق ننالد
از دست دلی سنگ دلی تنگ نباشد
هر مملکتی تا طلبد حق خودش را
محتاج به صد لشکر صد هنگ نباشد
ابوالقاسم حالت
مه نجویم، مه مرا روی تو بس
گل نبویم، گل مرا بوی تو بس
عقل من دیوانه عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس
اشک من باران بیابر است لیک
ابر بیباران خم موی تو بس
آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آیینه ی روی تو بس
رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس
طالب ظلّ همایی نیستم
سایه ی دیوار در کوی تو بس
"خاقانی"
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حالِ ما خبر
دردِ او هر شب خبر گیرد ز سر تا پایِ ما
از خطِ فرمانِ او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سرِ خاری، به قصدِ پایِ ما
صائب_تبریزی