تا چند در هوای تو
دلم را رها کنم
و تا چند در جای پایت
بذر عشق بیافشانم
و تا چند در سراب چشمانت
آه و افسوس بدارم
بیژن جلالی
من همان نور به جا مانده ز شب
من همان درد به جا مانده ز تب
من همان نامه که مقصد نرسید
من همان بوسه ی جا مانده به لب
امیرمحمد فتاحی
با دستان من آشناست، موهایت
بسان شفق
که با شب می آمیزد
و چشمانت چون طلوعی سبز
بر خزانِ شانههایم
میتابد
لمس ِ انگشتان مرا
تاب بیاور
که در گرگ و میش ِ چیره بر این دشت
رخنه خواهد کرد با هر اشارهام
ستارهای
و باد،
سرود حماسی ما را
بر گوش قاصدکها
اسطوره خواهد کرد!
حسین محمدیان
از درون دگرگون شو
تا برون شود گلگون
غنچه بشکفد با نور
نور خود برافشان کن
در وجود تو خورشید
در تو لعل و مروارید
در سرشت خود بنگر
در خودت مهیا کن
معبد درونت را
با درخششت وا کن
در درون تو چیزی
مثل قاصدک در باد
مثل آتشی در آب
مثل غنچه در پاییز
مثل صبح در مهتاب
تو پر از معمایی
تو پر از هیاهویی
در نهاد تو راز است
بیرون از تو هرگز نیست
معبد مقدس تو
قبله گاه حاجت تو
در خودت تماشا کن
وسعت جهانت را
فائزه_اکرمی