زندگی
سرمای اول صبح
روزهای بهاریست
تو باشی و من
نه در خیال
عبدالعظیم_خویی
شبی با ماهِ چشمت آسمانم را بسازی کاش
کمی با نورِ رخسارت جهانم را بسازی کاش
دگرگون کن هوای سرد را وقتی غم انگیزم
بهارم باش با عشقت... خزانم را بسازی کاش
زمستان با تو در فکرم به پایان میرسد بانو
شبی با لمس دستم روح و جانم را بسازی کاش
پیاپی عطر اندامت بپیچد کاشکی امشب
کمی با عطر عشقت آشیانم را بسازی کاش
بیا تا سرنوشتم با حضورت شادمان باشد
تو هر شب خندههای بی امانم را بسازی کاش
مهدی ملکی الف
دوست دارم ترا و باران را
برگ رقصنده ی درختان را
شانه های بلند و بالایت
گیسوان تر و پریشان را
با حضورت بیا رقم بزنیم
مرگ تدریجی زمستان را
دوست دارم اگر به دیدن توست
پرسه در کوچه و خیابان را
گل زیبا ی سرخ در حرکت
یک فرشته شبیه انسان را
اشتیاق به هم رسیدن ما
دیدن مَه لبان خندان را
مکث کوتاه و انعکاسش در
چشمهای درشت گردان را
لای آغوش همدگر رفتن
اشک شوق قشنگ و غلطان را
بوسه ی ممتد و نفسگیرت
سُکر زیبای دادن جان را
دست در دست هم قدم بزنیم
کوچه پسکوچه های تهران را
تو بیا تا زیادمان ببریم
غم فردا و غصه ی نان را
سیدقاسم حسینی سوته
می آیی و حتمی شده پیدا شدن من
در گستره ی خویش شکوفا شدن من
می آیی و با خیزش امواج ، چه غوغاست
در خویش فرو رفتن و دریا شدن من
تعبیر وجود منی و گرم عبورم
یک آینه مانده است به معنا شدن من
من گمشده در خواب تو ام ؛ ناشدنی نیست
در هستی سیّال تو ، پیدا شدن من
فربه شده قربانی و شمشیر تو رقصان
نزدیک شد از خویش مبرّا شدن من
این سان که به رقص آمده شمشیر ، محال است
از جمع شهیدان تو منها شدن من
در معبد خاموشی ام آوای که جاری است ؟
یعنی چه قدر مانده به بودا شدن من؟
قربان ولیئی