از تـو دلگیـرم و اینجا چه غریبـم امشـب

از تـو دلگیـرم و اینجا چه غریبـم امشـب
از دلـی کـز مهـر تو آشفته سیـرم امشـب

تـو چه دانی جفایت با دل تنگـم چه کــرد
نشکـن ایـن پیمانه را... شایـد بمیـرم امشـب

تـو به کیـن نارفیقـان دل مـن آزردی
دل فـدای تـو بخنـد تا جـان بگیـرم امشـب

سـاده اما گرفتـی تو همه دلخوشیــم
مـن جـوانی در برت اما چه پیرم امشب

از چه آخــر دل تـو راضی به احوالــم شده
معجزه باید ک زیـن غــم مـن نمیـرم امشـــب

راستی دنیـای تــو زیـبا شـده دور از دلم
خنـده هایت را بده در غـم اسیـرم امشـب

مرضیه دوکانه ای

احساسم غرق بوی مرداب

احساسم غرق بوی مرداب
نفس هایم روی خاکستر این رود بی خانه
چشم بندم دود اندود کافور
چون سجاده به زنجیر ماهی عید
سرمه چشمانش خونابه سرب
شرمسار تک نگاه سیمین آفتاب
آسمان غرقاب آه هزار و یک کودک یتیم
سور اسرافیل می شود
معراج عیسی ابن مریم می شود
می شود آسمان بزم گرگ و میش
می دهد تطهیر آن الهه مست و هوشیار
بی منت می شود میهمان خانه به خانه
می زند چند چوب جادو
حیات این بوم می شود غرق شهد و شیرینی
محراب می شود آن پیکر بی جان در بند
فریاد ناقوس می شود بر سر این شهر
این شهر دخترکانی دارد تشنه دلداگی
نقش چین چین دامن شان کبریایی
پایکوب میان بزم زوزه گرگ و میش
می دهند فال حافظ
می فروشند هزار


حسین اصغرزاده سنگ سپید

گونه‌ی خیسم نشان از دوری یار است و بس

گونه‌ی خیسم نشان از دوری یار است و بس
سرخی دیده نشان از چشم بیدار است و بس

می‌شمارم روزها را چوب خطت پر شده
زردی روی من از اندوه بسیار است و بس

کی زمان دیدنت یارا رسد این را بگو
چشم بر در دوختن از شوق دیدار است و بس


ای پزشک جسم و روحم مایه‌ی آرامشم
دیدن رویت دوای درد بیمار است و بس

قلب جیران می‌تپد هر دم برای دیدنت
خاک پایت سرمه‌ی چشمان تبدار است و بس

شهناز یکتا

ای کاش می‌شد هرشبم درگیر رویایش شوم

ای کاش می‌شد هرشبم درگیر رویایش شوم
تقویم او پایان شود امروز و فردایش شوم

با خنده هایش می‌روم در عمق باور تا ابد
گم میکنم خود را درآن تا غرق نجوایش شوم

وقتی نگاهش می‌کنم در ذهن من حک می‌شود
لبخند زیبایی چو گل بر روی لبهایش شوم

تا خواستم با بوسه ای نزدیک تر از هر زمان
در سمت او پیدا شوم مشغول دنیایش شوم

آهی رسید از عمق شب پتیاره ای آتش پرست
با بوسه ای خامم کند تا این که رسوایش شوم

لعنت به شب لعنت به من در جنگ‌هایی تن به تن
من تاختم یا باختم شاید معمایش شوم

یک‌بار بیدارم کند آنکس که انکارم کند
سودی ندارد تا ابد تسخیر غمهایش شوم

مهرداد آراء

از منظر خاطره‌های سنگلاخِ روزهای تهی

از منظر خاطره‌های سنگلاخِ روزهای تهی
فرقی نمی‌کند چه به یاد آید
گل یا خار
زندانبان یا همسفر

زبانِ خورشید آن‌سان زِبر بود
که بدانیم شب
نرم‌ترین لحظه‌ی تنهایی‌هاست

در پشتِ دود و دمِ نگاه‌های قیرگون
پیِ آماسِ دوغابِ سپیده‌دمان نگرد.
کشتیِ معصیت کرده
مسافرانش را ناقلِ دریابار نمی‌کند

ترکِ بی‌فهمِ اشیاءِ ظلمت‌گرا
جز به عادتِ تفرجِ عبور
از دریچه‌های مصنوعی نیانجامید
از این‌رو انسان
میوه‌هایی تازه‌باف به باغ آفرید
که خود ممنوع‌شان کرد و
خود خوردشان.

حسین صداقتی