بسته شد چشمانم
و به پهنایِ تمنّایی گنگ
باز شد گسترهی ایمانم
چون کشیدم نرم و آهسته تو را در آغوش
شدم از عطرِ عجیبی مدهوش
در میانِ عطشِ دستانم
جز خودم هیچ نبود
همهی جان و تنم
مملو از عطرِ تو بود
قبلهام وسعتِ هستی را داشت
آن زمانیکه یقین
در بیابانِ دلم
دانهی حسِّ حضورت را کاشت...
حمید گیوه چیان
دنیا نتواند زند برهم
دوست داشتن و دوست داشته شدن را
هرگز هرگز هرگز
نه دنیا و نه خدا
نه فراغ و نه فراق
نه ماندن و نه کوچ از دیده
راستی غم نان...
مسعود زعفرانی
رفتی که من با خاطراتت مبتلا باشم
بگذر ز شهر خاطرم دامن کشان گاهی
از یاد بردی عاشق و رویای بودن را
بر گور رویاهای من آبی فشان گاهی
با اشک دیده ات اگر دلتنگ من شدی
بشکن صیام دیده را وقت اذان گاهی
یادی کن ای عاشق کش ، ای دلخواه
از مرد سرگردان کوی بی نشان گاهی
ساعت گشت از وعده دیدار ما هر روز
فرصت تبانی کرده با دور زمان گاهی
محمد سرداری