مرا با دست خود گاهی نوازش می کند یارم
دلم را بی هوا درگیر لغزش می کند یارم
گهی دل را به مسلخ می برد با حکم تردیدش
گهی با یک غزل آن را ستایش می کند یارم
نسیمی از نفسهایش که جاری میشود در من
بهارش در دلم طغیان و خیزش می کند یارم
ز دستانش چه افیونی روان در جان من گشته
تنم را سرخوش و مست نیایش می کند یارم
زمستان تنم محتاج خورشیدی ز دستانش
که با مهرش دلم را غرق تابش می کند یارم
دلم دریای طوفانی و امواجی ز خواهشها
به دستش این تلاطم ها فروکش می کند یارم
سارا اسمعیلی
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
فریدون_مشیری
در طالعِ من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا، گر برسانند ...
سعدی
دخترم
نفست...
حُرم حیات است
در حریم خانه
شهر چشمان تو
شبهای مرا میکندشاهانه
من نباشم که ببینم
زسرت گشته، تاری کم
به همان تار قسم...
خارج از حد چشمان تو
من تاریکم...
علی افق
به شامگاهِ منعکس در دیدگانت رنگِ خون
من مرگ را در سینه ام بعد از تو زندان کرده ام
شولایِ تاریکی به تن ، دشنه ، حریق ، مرگِ زمان
من در تنِ تصویرِ خود نورِ تو پنهان کرده ام
الهامِ مسحورِ ازل ، رمیدهِ تقدیس از عدم
فرسوده روحم در مزارستانِ متروکِ غمت
آن روز که ضرب آهنگِ دل با قلبِ تو هم خانه گشت
رقاصهْ بانویِ جنون بر من گریست ، سوگِ غمت
پشیمانیِ زیبایم کمی از خود بخوان ، بگذر
منم تنها به لب اما نشان از بوسه ات دارم
من از شهوت به آمرزش رسیدم ، فصلِ بیرنگی
چه پاییزی زِ هجرانت درونِ سینه ام دارم
عطشْ تابستانِ داغِ کارونِ گیسویت
مستْ وحیِ سرکش در حضور روحِ مرا تسخیر کن
مادینه آشوبِ ازل من را به نامت خوانده ای
این زمزمه بر جان نشست ، من را به بوسه زنده کن
دختِ پریشْ دامانِ شهزادِ پریْ شاهِ خیال
افسانه یِ حیرانِ تنِ یسنا پناهِ زندگی
رازِ تلالوپوشِ ترمه تابِ موهایت نهان
شرمِ لرزانِ لبِ آمیختهْ احساس ، زندگی
نیما ولی زاده