کولیِ سرگردان بگو باران زِ کویم بگذرد
قلبم شکسته با منِ گریانِ بی رویا برقص
من را که سرگردانِ تو در خاطراتِ رفته ام
عطری زِ گیسویت ببخش ، در شهرِ تنهایی برقص
رحمی ندارد دوریِ آغوشِ آتش پوشِ تو
از کاروانِ رفته ات تنهایِ دلتنگِ تو ماند
با من هنوزم در خیال پیمانِ ماندن بسته ای
پیمان شکستی و هنوز قلبم وفادارِ تو ماند
شاهِ ستاره سارِ شب از خلسه یِ وادیِ نور
تن پوش تاریکِ تو را بر شهرِ سایه ها کشید
عشق چیست عهدی با لبت در انتهایِ سایه ها
تصویر تو در شعله سوخت آنجا که عشق آتش کشید
نیمی زِ من در جستجو نیمی دگر حیرانِ تو
تصویرِ این حیرت شکست در حسرتِ دیدارِ تو
قلبم همان معبد که در موهایِ تو می بافتم
آتش گرفت در حسرتِ لبهایِ بارانیِ تو
نیامدی و هیچوقت راضی نشد نگاهِ من
او نیست با من قصه ای از لمسِ دیدارش بخوان
بانویِ شهرِ واژه ها ، ای ترجمانِ لحظه ها
بر حسرتِ این واژه ها شعرِ حضورت را بخوان
نیما ولی زاده
به زمان پشت میکنم ودر
میان ماه آبان که لاجوردی انگشتانم سرما را به رخ میکشاند
خیره در قهوه ای چشمان بی مهرش عریانی بدنم عادی میشود
گمراه نمیشوم و در واژه ها گام برمیدارم
و عشق این راز لایتناهی را ای کاش توان دل کندن بود
کریمی مژگان
پیر بر تشنهی راه نور گفت این هفت حقیقت:
1 خورشید و مه و ابر و فلک در کارند
تا اسمی از اسماء خدا دریابند
2 گر قوت نداری در پهنه ی گردون
طاقتت طاق شود، بر درد مفتون
3 یکی نام خدا بر لب همه دان کافر
یکی ذکر و مهر و منبر، می ز ساغر
4 ناراحتی به اندوهی ز دل غمگین؟
مباش، شوای عصیان دل رنگین
5 محکوم به درد و محکومیتش بی پایان
مگر هلهله عشاق خدا گو که سبب دارد؟
6 همنشین خوبان و مه رویان بودن
که آداب خود دارد، دانیَش ستودن
7 در کوی عاشقان همه اهلاند و نی اغیار
همه جلوه گر خُلق ثری و افروزنده ی انوار
امیر طاها ظهری