می‌برم شب همه شب دست دعا سوی خدا

می‌برم شب همه شب دست دعا سوی خدا
یا ز تن جان ببرد یا بدهد وصل تو را

می کند گریه بر این گریهٔ من شمع غریب
ورنه پروانه ندارد به شبی تاب مرا

از گریبان سحر سر زده یک رشته نور
تو که خود چشمه نوری، بده نوری به سرا

گل خورشید بهاران بزند خنده به من
خندهٔ روز من از روی تو باشد تو درا

شهر آشفته و دنیای پر از مکر و فریب
نه به تو رحم کند نی به من زار و گدا

بهر دیدار غریبان تو بیا از سر مهر
با شنیدن نشود باور تو مردن ما

فروغ قاسمی

دل دادمت اما تو مرا یار نبودی

دل دادمت اما تو مرا یار نبودی
ویران شده پس دادی و معمار نبودی

من بال و پرت دادم و بودم به کنارت
هنگامه ی غم رفتی و یکبار نبودی

هنگام سحر ماه شبم بودی و افسوس
دل خوش به نگاهت دَمِ افطار نبودی

عاشق شدم و درد کشیدم زِِ فراقت
افسوس که معشوقه و دلدار نبودی

دل خون شد و یکبار غمش را تو زِ احسان
آرام نکردی و خریدار نبودی

گفتی که دلت جایِ دگر خانه گُزیده
بیمار غمم کردی و بیمار نبودی

پروانه شدم دورِ تو چرخیدم و اما
مست دگری بودی و هُشیار نبودی

آرمان طاهری

شبی بیرون کشید آخر، مرا از ظلمتِ زندان

شبی بیرون کشید آخر، مرا از ظلمتِ زندان
شدم آماده‌ی مردن، به دستِ مردِ زندانبان

سرم را بُرد یکدفعه، میانِ کوهی از آتش
کشیدم نعره‌ای از دل، شدم با شعله هم‌پیمان

به چشمِ خویش می‌دیدم، مُبَدّل می‌شوم کم‌کم
به یک مقدار خاکستر، وَ قدری دودِ سرگردان


عجیب است این سخن امّا، چو می‌بوسید پایم را
وجودم شعله‌ور می‌شد، تنم جزغاله و بریان

در آن هنگامه‌ی وحشت، به من یکباره می‌زد مُشت
خدا می‌داند آن لحظه، جدا می‌شد تنم از جان

دو چشمِ خیس و خون‌بارَش،به من همواره می‌گفتند
نکِش فریادِ بیهوده، ندارد رحم، این انسان

سرم را قطع کرد آخر، درونِ زیرسیگاری
کنارِ نعشِ یارانم، رهایم کرد، بی‌وجدان

همان دم حینِ جان دادن، شنیدم زیرِ لب نالید:
(( کجایی جانِ جانانم؟ که می‌سوزم از این هجران))

من از این گفته دانستم، که این کشتارِ پی‌درپی
دلیلش آتشی باشد، که سوزان است و بی‌پایان...

حمید گیوه چیان

وقت آن است که خود را به جنون بسپارم

وقت آن است که خود را به جنون بسپارم
دل به آغوش غم و دیده به خون بسپارم

مردن از این همه اندوه مرا کافی نیست
باید این عمر به صد بخت نگون بسپارم

کار من نیست تماشای جهان بعد از تو
خنجری کو‌؟ که این کار برون بسپارم

سیل گیسوی تو و‌ سستی ایمان ، ای داد
نشد این خانه به دستان ستون بسپارم

جان به لب آمد و لبهای تو از یاد نرفت
حل این مسئله شاید به قرون بسپارم

جنگلی سوخته جا مانده از آن آتش عشق
وقت آن‌ است که خود را به جنون بسپارم

آرمین ضیغمی

امشب از عطر تنت بار گلاب آورده ام..

امشب از عطر تنت بار گلاب آورده ام..
بوی یاس و ارغوان ، آن هم چه ناب آورده ام..
گو بیا و بر سر تن پاش از این عطر ناب ..
تا به هر جا می روی ، گویم که من عطر و گلاب آورده ام ..
روغنت چون سرمه ی چشمت به تن مالیده ام ..
تا بگویم من منور گشته مو شمس ضیا آورده ام ..
هیچ بوییدی چنین عطری به عمرت تا کنون ..
یا کدام عطار چون بوییدتت گوید که من مشک ختن آورده ام ..
حال گویم من برایت بوی عطری این چنین ..

از لب و جان کسی باشد که با ذکر خدا ..
دائم بگوید من گلاب آورده ام ..
ای الاها ..جان این مسکین معطر می نما ..
تا که هووویی بر کشم..
گویم که من همراه خود عطر علی آورده ام ..

غلامرضا مشهدی ایوز