من
بلیتی تنهایم
تو
آن آبشار که آشکارا
با شدت موج
قلبم را
از زیر پل گرگر
نجات دادی ...
.
.
ترانه هرچه دارم را
دوست دارم
بارها گفتم سی ات بیارم
چون به وجودت نیاز دارم
.
.
آواز آن روزی که رفتی ز پیشم
بربالای بام کارون
به عشق خواندم
.
.
چون در کوچه بن بست
یاد وخاطره دارم
می دانم وجودم به زادگاهم
فردا ها سرخواهی زد...
.
.
کاش تا موقع باشم
منوچهر فتیان پور
به سرم افتاده دوباره ،
یادِ ایام
مراد و نامرادیهای ایام
افتاده ام به یادِ شعرهای خوبِ خیام
چه گورهایی ،
افسرده بودند که نبودند ،
درمسیرِ تیرهای بهرام
روحهایی ، بسی رام ،
ره به بارگاه شریفِ یار بردند
شنیدم روحی میگفت :
چه خوبه که ز جمله ی اسیرام
آنقدر نامه ز سوی یار آمد ،
که صندوقهای پُستی ،
پُرشد ز یکریزِ پیام
پیامهای نخوانده ،
چه بسیارست درآن
اگر دخترکی میداد نامه ای را ،
آیا بدونِ بازکردنِ صندوق ،
واقعاً راحت ،
میگذشت بر تو ایام ؟
به خود میگفتی باید خوانْد آنرا
امان ز دین این مردمِ ظاهراً دَیّان
بهمن بیدقی
بی ط غریب ست طفلکی ، هر جایِ خانه
هر بار که می گیرم مُچَش ، دارد بهانه...
دیدم شبی جیک جیک او با ماه و ماهی
می گفت : ط را می بوسدت دزدی شبانه
حتی منم صدای بوسه ای شنیدم؛
یک شب به خواب،آغوشِ شالِ ط و شانه
شاید زیادی اشتباهی اشتهایی نیست
رسوا ای از نسل زِد و افکارِ طَردِ شاعرانه
دارایی اش شِلفی پر از عکس و کتاب و
یک رژ سرخ و کِراپی آغشته به عطرِ زنانه
هر لحظه با آئینه هم، از فُحش و فَحشا
ناچار تا با تیغ و ژیلت به حمامِ سرد رَوانه
یک صورتِ فرسوده یِ پژمرده حالی
که موئمن است می بوسی می دهد جوانه
کارش شده ؛ لبِ تراس چای و تماشا
شاید در این شهر باشد از ط یک نشانه ...
راستش من از او بیش ازین چیزی ندانم
لعنت به ط ، به من به او ، به این زمانه
عرفان بخت
لبریزم از عشقِ تو من آنقدر که ای دوست
این گنبدِ دوّار به چشمم خمِ ابروست
هر بار که افتاد نگاهم به نگاهت
گفتم به یقین چشمِ تو سر چشمه ی جادوست
ای موی سیاهِ تو تمامِ شب و امّا
امواجِ شبِ تیره کجا چون شبِ گیسوست
افشان شده مویِ تو مگر در گذرِ باد
شهر از وزشِ بادِ سحر یکسره خوشبوست
در حسرتِ بال و پرِ پروازِ بلندم
در اوج که باشی همه جا عکسِ رُخِ توست
گاهی به نگاهی بنِگر چلچله ای را
آغوشِ تو تنها هدفِ پر زدنِ اوست
علی پیرانی شال
یورش آورده پاییز هزاران رنگ
نهاده با طبیعت او بنای جنگ
خزان است و جهان در شورش و غوغاست
سپاه تیرگی بر روشنایی چیره و پایاست
پیاپی غرش طوفان وحشتناک مرگ افزاست
جهان افسرده از سرماست
در این تاریکی و سرما،
که می گوید خزان زیباست؟
کجای زردی و پژمردن گل در جهان زیباست؟
کجای سرخی وتب کردن و افتادن برگ رزان زیباست؟
که گوید خردی و نالیدن اوراق گل در زیر چنگال ددان زیباست؟
نه ای جانم
برایم دیدن این صحنه های زشت و خونین هیچ زیبانیست.
دل من عاشق این رنگ ها و شور و غوغا نیست.
دلم غمگین وخونین است.
چرا که صحنه های ریزش اوراق پاییزی،
فقط تصویری از کشتار صهیونهای بی دین است.
دلم خوش نیست.
پر از درد است و خونین است،
که درد کشتن چندین هزاران کودک مظلوم سنگین است.
دلم زین ابرهای تیره و غمبار می گیرد
وزین اصوات وحشتناک پیچده در این گوش سمای تار می گیرد.
چون اینها ابرباران زای رحمت نیست.
صدای انفجار و دود موشکهای صهیون است
هوا پر دود و روی خاک دریایی پر از خون است
دلم خونین و چشمم رود جیحون است
کجای این زمین و آسمان تیره و خونین دلچسب است؟
کجای قتل عام کودکان بر دست مجنونین دلچسب است؟
نه، ای جانم
دلم پر درد و پردرد است
که عصر مرگ انسانیت و مرد است.
سکوت سازمان های بشر در پیش کشتار جنایتبار صهیون ها،
نشان از مرگ درد الود وجدان بشر در قرن نامرداست
ولی در این خزان تیره و جانگاه
دلم را زنده می دارد،
امید نوبهاری که به زودی می رسد از راه،
بهاری که حیاتی تازه می آرد
دوباره در دیار حاملان وحی
درخت سرو و رزهای سفید و شاخه ی زیتون می کارد.
یوسف صمدی