چه آخر سر این گل و خون شود

چه آخر سر این گل و خون شود
اگر سرنوشتش چو مجنون شود

به آتش به خاک و به آب و به باد
که آشفته جان و دلیخون شود

ز دیده به گونه روان سیل اشک
دو چشمی که سیحون و جیحون شود

دلم چون گلی در خزان و بهار
گهی شاد و‌گه زرد و محزون شود

دلت را تصرف کنم گر که من
روایتگرم چرخ گردون شود

اگر بینمت بار دیگر به خواب
غم و ناله و آهم افزون شود

به بیداریم گر ببینم تو را
بدان سرنوشتم دگرگون شود

نصیبی ندارم ز رویت دریغ
ندانم که فرجام‌من چون شود

سید محمد رضاموسوی

در این دنیای زیبا که خدا افریده

قلم قاشین چکیب فلک بو دنیانین
شیطان فالین یازیب کلک بو دنیانین
یاخجسی آز هامی بزک بو دنیانین
بسدی بشر قیما دا اوز جانیان
رحمین گلیسن بوقارناچیخ حالیان
انسان تکین بودنیایا باخین بیراز
قاتیخ قیماخ اغزلارا یاخین بیراز
دویدومو یوخ بوغازلاری باسین بیراز
چکین قوردون هرز آغزین باغلاین
تولکولرین سینه لرین داغلا ین
خزان سورر آچار کوله یولارین
باغبان کسر قلم قلم قولارین
بوز داماردان آخار باسار کولارین
شاخدا سالار بوتا بوتا قورودار
باغ باغچادان بلبلری اوچودار
اللها باخ عمور آزدی آزاتما
سوریولوی یاواش یاواش گازآتما
بو گولرین گوزل رنگین بوزاتما
گل نفس آل گور کی اده نینیریخ
باخ گور حله گجنی سحر ایلریخ؟

در این دنیای زیبا که خدا افریده
شیطان فالش را کلک نوشته
انسان خوب کم است و متظاهر زیاد
ای انسان بس است مراقب جان خود باش
براین وضع عاجزانه خودت رحم کن
مثل انسان خوب بر این دنیا و نعمت هایش بنگیرید
برحال گرسنگان برسید
جلو ریخت و پاش مستکبران را بگیرید
افسار انسانهای گرگ نما را ببندید
برسینه روبه صفتان بتازید
ای انسان روزی فرا میرسه که در خزان عمرمون اسیر می شویم
پیر و فرسوده میشویم و دست و پامون توانایی ش را از دست میدهد
و مثل خزان طبیعت متوقف می شویم وخبری از شور و شوق جوانی نخواهد ماند.
ای بشر از خدا بترس عمر انسان کوتاه است دیگه با دست خودت کوتاه ترش نکن
در صراط مستقیم ارام ارام زندگی کن سرعت نگیر
هم به خودت هم به بقیه اسیب نزن
ارام باش و ببین به خاطر چی اینجایی؟
عمر هر لحظه می تونه تمام شه ببین حالا حالا ها عمرت تو این دنیا
هست یا نه؟

فرهان احمدیان

من نه آن ستیغ کوهم

من نه آن ستیغ کوهم
که سری به خورشید بکشم
من نه آن سرو خرامان ام
که سلامی به خورشید بدهم
من نه آن سدر سبزام
که نشانی ره عروج بدهم
من نه آن درخت نار ام
که به رخساری ، رنگ گلگون بدهم
من نه آن عناب هزار سال ام

که به سرزمینی از آفتاب بروم
من همان سایه ی پشت چنار ام
گمشده در دار و درخت ام
کبود عمق سایه ها
دنبال نوری آشنا
غافل از روز وصال
سوی آرزوی محال
بگذر از من ، پا نزن بر من
ننشین براین سایه
نیستم بر آرامش تو
ساییده ام از آسایش تو
سوی من گیر
تکه شیشه ای رنگین
بگذار کمی رنگ گیرد
این کبودی غمگین

سایه سیرنگ

چـه کنـم عاشــق غریـب توام

چـه کنـم عاشــق غریـب توام
مسـت دنیـای ناشکیـب توام

خسته ام خستـه فراق ، عزیـز
خوب بنگر که نیمه سیب توام

تو همانی که عشق در من ساخت
من همان روحِ چون طبیبِِ توام

یک قدم مان ـده تا نسیـم وصال
هاتفـی گفت بی نصیـبِ تـوام

و زمــان مـرگ را گواهــی داد
گفتمش: صیدِ عنقریبِ توام ؟

گفتمش مرگ را که چوُن باشی ؟
اینچنینی که من رقیـب تـوام ؟

تو همانی که گفتمت : هشدار
دشمـنِ خـویِ نانـجیـب تـوام

و تـو ای عشــق ، لایــزالِ منی
تـا دم مـرگ هـم ، حبیب توام

عشق را نشئه ای ، زمینی نیست
تا ابــد زنـده ام ، نصیـبِ تـوام

جمال الدین بخشنده