سهم مان از این فصل ها
پاییز با نفس هایش بود
با هِن هِن کردنش
با نفس های بی ملاحظه
خزان را سرایت میداد
در عوض تمام خوشبختی را
در پنهانی به تاراج می برد
و هر چه ردّ برگی از خودش می بود
باد با خودش می برد
چه محنتی می گذاشت پاییز
که نظر بر زندگی ما دارد
گویی ما نمی دانیم, ان همه غم را
او بر سینه مان حبس کرده
ما می دانیم که عمر او کوتاه است
دیر یا زود فصل دیگری در راه است
سارا دودانگه
همه ی آرزویم
ایستاده دورتر
و در سایه ی نور
پنهان شده رویاها.
کاش می دانستی
با نگاهت
روزنه ها را می گذرانی از سیاهی
که از روی برگ
بلند شوم و
تا ادراک آفتاب
سفر کنم.
من خواب تو را دیده ام
زیر پوست بنفشه ای
تکان می خورد گوشه ای از دنیا,
که همیشه سپید بود
مثل دوست داشتن تو...!
مرضیه رشیدپور
نمیدانم
کدام کودکی
بازی را
پای کورههای آجرپزی
سوزانده
که هرچه در این شهر
آجر روی آجر میگذاریم
آباد نمیشود
احمد صفری