پشت شبستان, سفالینه کاشی هاست
نمیدانم تو از کدام سو نگاهم را به تماشا نشسته ای
از سر انگشت یادت تا چشمه های پنهان کویر
تا تمامی دوردست ادراک پنجره از تو
من به سکوت سپید قصه ها نشسته ام
حساب مرا با بوسه های نا تمام خود مگذار
من سالیان زیادی است کنار تقصیر درختان مانده ام
در میان قصه های ماندگار این کوچه ها
تو میمانی, خوب میدانم
مرا هم کنار این خشت های خشک سائیده
به زمزمه ای دلخوش دار
احسان ناجی
همه تاریخ
بشر چشم به آسمان داشت, که برایش
سعادت ببارد
عشق ببارد
ثروت ببارد
در عجبم که در این هزاره های ناکامی
هنوز نفهمیده
سعادت در چشمان اوست
و در قلب اوست
الهه های دروغین, نسل اندیشه ها را سوختند
انسان به دنبال خداست
در کعبه
در اورشلیم
در وجود مسیحا
و غافل از خدای درون خویش
مریم_سپهوند
غزل چشمانت, در نگاهم پیچید
شب طوفان زده ات,
به دل من, لرزید
خوابک چشمانم, نم اشکت دزدید
درد را زمزمه کردم تا صبح,
صبح,
فصل روئیدن بود
با دل تب کرده
من ز نو روئیدم
تو ز من روئیدی....
اعظم حسنی