بهار به بهار ...
در معبر اردیبهشت،
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم !
در "پائیـــز" یافتمت ...
تنها شکوفه ی جهان
که در پائیز روییدی !
سید علی صالحی
لوکوموتیوران نابینا
واگن فرسوده ی زندگی را
روی ریل های درهمِ سرنوشت
می لغزاند.
در مسیرِ نامعلوم او
چراغهای سبز و قرمز
دیگر رنگی ندارد!
سوزنبان ناشنوا
فانوسِ بی نفت و بی فتیلهی شب را
در هوای مهآلود غربت و بیگانگی
می چرخاند.
در نگاه مبهم او
صداهای بوق و ترمز
دیگر معنا ندارد.
مسافر بی صدا
بلیط باطل شده و بی بها را
در جیبِ روحِ نفرین شده اش
میفشارد.
در دنیای ناشناخته ی او
سکوت و فریاد
دیگر جایی ندارد.
سوار سیاهپوش مرگ
اسب تند و تیز فرمانش را
بر فراز درهی قطار آرزوها
می تازاند.
در آسمان پهناور اما کوچک او
عاصی و بیگناه
دیگر فرقی ندارد.
در روزگاری که
شبش می تازاند
غربت زندگیاش می لغزاند
دنیای باطلش می فشارد
و فرمان آسمانش می چرخاند
چراغ سبز و قرمز
معنایی ندارد.
صدای بوق و ترمز
رنگی ندارد.
سکوت و فریاد
فرقی ندارد.
و عاصی و بیگناه
جایی ندارد!
عبدالمجید حیاتی
و من
در نمیدانم ترین حالتِ عمرم هستم
بال بسته ام
کنج نشسته ام
سر تا پای, رنجور و شکسته ام
سکوتِ مرگبارِ زمان را نظاره گرم
درختم اما
خشکیده و بی برگ و بَرَم
صدایِ رنجشِ قلبم
پژواکِ تلخیست از ماتم
و انگار دستی
می فشاردش به دردی دَمادَم
می بینم که چطور در سایه ها فرو میریزم
چه توان کرد
که از جنسِ غمِ تکراریِ پاییزم
دستانم را انگار
به قساوتی بی پایان گره زده اند
بند در بند
بی پایه و بی پیوند
بغض میکنم و فرو میخورم
خشم می آید و افسار میبُرَم
هیچ از دستم برنمی آید ولی هیچ
که من
در نمی توانم ترین حالتِ عمرم هستم...
هدیه قادری