بگفتا گرگ باران دیدهام من
سراپا فکر و پند و ایده من
تنفس کردهام ایمان به گلشن
ز باغ معرفت گل چیدهام من
ز دست هنرمندان خفته در خاک
دو صد جام هنر نوشیدهام من
اگرچه تشنه لب از چشمه عشق
شتک بر قلب خود پاشیدهام من
ولیکن همچو دلقک با دلی خون
به هر ناباوری خندیدهام من
تو را همراه بود آخر به دنیا
مگو مانداب و گندیدهام من
چه دانی من برای باور خویش
چگونه در کجا جنگیدهام من
فروغ قاسمی
به هیچ چیزی میندیش
به جز صبح و صفایش
به این دنیای زیبا
به این حال و هوایش
به هیچ چیزی میندیش
به جز برگ گل یاس
به غیر از شبنم تر
به روی برگهایش
به هیچ چیزی میندیش
به غیر از لاله و گل
به غیر از مرغ عاشق
که می خواند برایش
به هیچ چیزی میندیش
به غیر از آبی صبح
که زیبایی هویداست
ز سر تا انتهایش
به هیچ چیزی میندیش
به جز باغ و در و دشت
نگاه کن آسمان را
چقدر آبیست فضایش
فرشته نغمه خوان است
دم صبح و اذان است
بده دل را به دلدار
همینجا هست جایش.
رضا کشاورز
چشم بگشایید ای جمعیت هوشیارها
سیل می آید دمام حامل هشدار ها
نخلهایی ازبصیرت را که باید آب داد
باغبانانی بصیر ازتیره ی تمارها
یک هماهنگی فوقالعاده باید بینشان
بهر دفع فتنه آری یک به یک عمارها
راه حق هرگز عبور ازجاده ی هموارنیست
درمسیر قله میروید بسی ازخارها
با شعار نه به جنگ عده ای معلوم حال
خام لالایی نگردد دیده ی بیدارها
پاسخ عصیانگری جزبازبان زورنیست
گفتگو طرفی نبندد پیش این جبارها
یک صدا باید بیاید اینک ازاردوی ما
آن حمایت ازفداکاری این سردارها
پشتبانی باید واصرار بر انجام آن
وعده های صادقی که گفته بودندبارها
میدهد فرمان امام ومبتلا لبیک گو
فارغ از زخم زبان وطعنه ی بیمارها
علی امیرزاده
چشمانت،
آغاز تمام راههایی است
که به رؤیا ختم میشود.
ماه
هر شب
در نگاهت
چراغ روشن میکند.
صدایت،
زنگِ آرامشی است
که تمام خستگیها را
میشکند.
و حضورت،
نسیمی است
که درختان خشکیده را
زندگی میبخشد.
به من بگو،
چطور میتوان
در چشمانت
غرق شد
و هرگز
به ساحل نرسید؟
چطور میتوان
لحظهای با تو بود
و تمام جهان را
فراموش کرد؟
تو،
قصیدهای هستی
که هر بار
زیباتر از قبل
سروده میشود.
ابوفاضل اکبری
افسانه شهر گر شدی
غلاده ات را باز کن
کوک سواران گر شدی
این قصه را بی ساز کن
درگیر معکوس زمان
گمگشته در وهم و خیال
دیری است کج میروی
این ره را هموار کن
با مخمل گوش ات اگر
بازی کند آن ساروان
گوشه بگیر جانان من
این گوش را افسار کن.
در جنگل وحشی مرو
پوزه به پوزه ی شیر منه
خرقه مپوش با برها
عقلت کجا قد میدهد
بازیگر جنگل شدی
طعمه فراوان میشود ؟
نقش ات ببین بیمار شو
دردت بگو بی یار شو .
محسن گودرزی