چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمی‌فهمند

چنان سرشارم از غوغا که حالم را نمی‌فهمند
خریداران خاک و گِل زبان گُل نمی‌فهمند

دل سرگشته و آشفته بدل از اصل نمی‌بینند
چو مرغی مستِ از دانه دامش در پیش  نمی‌فهمند

به تاریکی در این راه و چراغی برنمی‌گیرند
خیال خام بر سر که کورند و دیدن را نمی‌فهمند

نهادم من بر این ره سر آشنایی نمی‌بینم
به من نزدیک و من دورم زبانم را نمی‌فهمند

بسی دانش که آموختم، الفبا من نمی‌دانم
به چشم دل توان دیدن به سر چشمان نمی‌فهمند


مسعود حسنوند

روز عشق و بی‌کسی،

روز عشق و بی‌کسی،
در آغوش سکوتی سرد،
دلم در گلابی از غم،
به یاد تو می‌تپد،
چون پرنده‌ای در قفس،
که آوازش را در دل شب گم کرده.

چشم‌هایم را می‌بندم،
و تصویر تو در خیال،
چون بارانی لطیف بر دشت‌های خالی،
می‌بارد و می‌بارد،
اما دست‌هایم خالی‌اند،
از لمس نرمی وجودت.

عشق، ای گل سرخ در باغچه‌ی دل،
چرا دوری؟ چرا بی‌کسی؟
هر روزی که می‌گذرد،
چون سایه‌ای سنگین بر دوش،
دردی عمیق‌تر از دیروز می‌آورد.

ای کاش می‌توانستم،
در آغوش تو پناه بگیرم،
اما اکنون فقط یاد توست،
که در دل شب به خواب می‌رود،
و صبح را با درد بیدار می‌کند.

روز عشق و بی‌کسی،
چون قصه‌ای ناگفته،
در ورق‌های زندگی ورق می‌خورد،
و من همچنان در جستجوی تو،
به دنباله‌ی خواب‌های گمشده‌ام.


مهران رضایی حسین آبادی

سحر که پر زد پروانه سوی گلزارم

سحر که پر زد پروانه سوی گلزارم
من از غمش به تب هجر مانده بیمارم

شبی که رفت نماندم جز از خیال وصال
کنون که به یاد رخش شمع سوگوارم

ز شوق دیدن رویش چو اشک می ریزم
وجود خویش در این سوز و ساز می کارم

اگر چه صبح دمیده هنوز در شب غم
به یاد بال و پرش شعله ور و بیدارم

نسیم صبح نیارد خبر از حال و هوایش
من از فراق در این کنج خانه زارم

بسوزم و بگدازم در این امید عبث
که باز آید و ببیند چگونه می بارم

چون شمع تا به سحر صبر کردم و او رفت
کنون... به مرگ خود از سوختن سزاوارم

امیر مستقیمی

ورای دشت های سبز ، چشمان تو را دیدم

ورای دشت های سبز ، چشمان تو را دیدم
به پای قله های دور ، لبهای تو را چیدم

در این سرمای وهم انگیز ، دستان تو را دارم
در این شب‌های ویرانگر،دو چشم توست خورشیدم

تو را چون آیه های نور ، از بر کردم و خواندم
تو را ای راز هر خوبی ، ز قلب خویش پرسیدم

به دریاهای آغوشت خودم را غرق میبینم
که چون امواج سرگشته ، سوی زلف تو پیچیدم

تو را دیدم ، تو را چیدم ، سوی زلف تو پیچیدم
تو را در خاطرات خود هزاران بار بوسیدم

حمیدرضا کندی کیله