در من عریان به دنبال چه می گردی نفس؟

در من عریان به دنبال چه می گردی نفس؟
سالیانی می شود افتاده ام در این قفس
هرچه را بر دل نهادم، زشت و منکر خواندنش
فکر آن بر من حرام و فعل بردیگر، هوس
غایت از خلق به سان ما، در بند بودن است
روزها نو می شوند ما زنده ایم در قاب عکس
بین ما و زندگانی فاصله دور است و دور
هرچه راه طی می کنیم ما را همین منوال و بس

بر تن عریان بپوشند جامه ای هر چند قبیح
ذهن عریان را چگونه عرضه باید کرد، به کس؟

منصور نصری

جهان ، هراسِ سایه در تلفیق بودن و عدم

جهان ، هراسِ سایه در تلفیق بودن و عدم
نوشتن و تکرارِ یک شعری که اکنون را سرود
بپرس که معنا میشوی در بغضِ خفته یِ زمان
آنگاه که پاسخی نماند ، رویایِ آزادی سرود
جهان ، سقوط شعله ها با شه پری شکسته در
خیزابه یِ لمسِ خداست ، آنگاه که ایمانی نبود
شاید همین سردرگمی در نبضِ واژه زندگیست
این جستجو حقیقت است ، آنگاه که معنایی نبود
آنقدر نوشتم تا که هر معنا به مرگ دلبسته شد
دامان موعودی که نیست ، قتلگاهِ روحِ واژه شد
نجات دهنده مرده است در خلسه هایِ انتظار
هبوط از سکوت به هر واژه بهایش مرگ شد
آغاز و پایان یک هجا در شعرِ بی رحمِ زمان
طلوع یک شراره در غروبِ ماوایِ زمان
شاید کسی بر نامِ تو در خلسه باران خزان
افسون آتش را هنوز میخواند در حصرِ زمان
معشوقه ی ویرانگرِ وهمِ بهارِ واژه ها
گمگشته ای شاعرتر از گیسویِ آزادی که نیست
تا مرز ویرانی بخوان هر واژه را تکرار کن
جز مرهمِ سکوت کسی دلتنگِ تنهایی که نیست
تداعی یک خاطره در عطرِ راحِ گیسویت
شعری که نانوشته ماند در مرزِ یک سکوتِ ترس
با خنجر سکوتْ تنِ این واژه های کهنه را
بی جان رها کردم ، ببین ، از چهره یِ معنا نترس

نیما ولی زاده

کاش می‌توانستم چیزی بگویم

کاش می‌توانستم چیزی بگویم
از این گونۀ خطرناک آدمیت رو به انقراض
در خوابی سرگردان
وحشت‌زده از همه‌چیز
دور از خویش و این جهان
گونه‌ای به دور از انسانیت
غریبه با عشق و رؤیا
نسیمی که دری را گشود
و نجات داد آن آدمهای یگانه در خیال
خیال خوش عشق در وطنی از نسیم و رؤیا...

نجمه پاک باز

بخواهی می نشینیم و

بخواهی می نشینیم و
لبی تر میکنیم باهم..
شرابی کهنه می نوشیم ،
غمی در می کنیم باهم..
دلم را می دهم دست خودت
آنطور که میخواهی..
وبا حسِ نفس گیرت
شبی سر می کنیم باهم..
نمی دانی چه خواهدشد
بمانی پیش من امشب..
فدایت می شوم هر لحظه،

محشر می کنیم با هم...

فرزانه فرحزاد

و مغز، آتش می‌کُند...

و مغز، آتش می‌کُند...
در تنهایی،
در تنهاییِ میان جمع...
هنگام مرور خاطرات،
آتش می‌کُند،
حتی در خواب…
چون قطاری بی‌پایان،
در مسیری ناتمام،
افکار
رد می‌شوند،
و باز می‌رسند.

آرزوهایی
که رو به خاموشی‌اند…
اما هنوز،
بعد از این همه،
هیزم می‌ریزم،
مبادا خاموش شوند.

تجربه‌های تلخ،
آتش می‌کنند،
با صدایی
که فقط من می‌شنوم
تجربه‌های شیرین،
از دل همین شعله،
جرقه می‌زنند…

و امید،
در دلِ آتشکده،
از این آتش‌ها
تغذیه می‌کند،
و مرا
ترغیب به ادامه…

سرگردان،
میان آتش و پایان و باز آتش
بی آنکه بدانم چرا
سر می‌خورم.


امید دهقانی