همه رنج ها، سختی ها
همه اتفاق های بد
در لحظه ای که
تو را به آغوش می کشم
به شادمانی، به خوشوقتی
و به بهانه ای برای عشق
تبدیل می شوند...
مانی رسا
دوباره مینگارمت به برگ های دفترم
به من سلام میکند خدای عشقُ باورم
پناه گریه های من بدون عشق مرده ام
بیا دوباره سمت من بیا کنار بسترم
و کوه شوق در دلم به لطف روز رفتنت
چنان مناره های بم خراب میشود سرم
برای دیدنت چرا به شهر شعر میروم
برای آنکه بینمت همیشه در برابرم
تو آنقدر شبیه غم مرا به خلسه میبری
که چشم باز میکنم در آسمان دیگرم
تو گفته ای که میبری ز یاد من هرآنچه بود
چگونه دل کنم بگو ؟ چگونه از تو بگذرم؟
به آسمان قلب من ستاره ای ز عمق شب
همیشه چون هلال ماه به دور تو مدورم
مباد آنکه لحظه ای جدا کنم تو را ز خود
دوباره مینگارمت به برگ های دفترم
مهرداد آراء
ای بت چه کردی که بتخانه راهم خراب کردی
اهل جهانو هرچه درجهان بود کبا ب کردی
هرچه زیبایی درجهان بودزمیان برداشتی
هرآنچه زشتی و پلیدی بود سراسر جهان
مجاب کردی و ناگهان فرار برقرار کردی
محمودفتحی چقاده
من هیچ نمی دانم، من هیچ نمی خوانم
غیر از تو نمی خوانم، غیر از تو نمی دانم
بِشْناسَدَم أر گُلبُن، بلبل که خیال تو
گل ریخته تا دامن، از چاک گریبانم
با یاد تو در صحرا، درد دل خود گفتم
از عشق تو ای جانم با سنگ و خس ای جانم
این سکته ی شعر من، عمدی ست که می دانم
آری سخن از عشق است، بیــــدِل منِ نالانم
گر پرده فرو اُفتَـد، پندار نخواهد ماند
چون روز همه بینند در بندم و بِــریانم
در فَنِّ هُنــر هر چند، گُمنامِ دِه و شهرم
در کار جنــون لیکن، مشهور بیابانم
ای سروِ گل اندامم، ای رایحه یِ جانم
گفتم که به کویِ تو دِلباخته می مانم
هر دم به سرم دارم تا وصف تو را گویم
وصف تو چه سان ای جان وین ذهن پریشانم؟
وصفِ تو به سر پُختَن، هرگز نتوان گفتن
وصف تو زِ دل باید، هَم سینه یِ سوزانم
هر بیت غزل یکسو، افتاد خراباتی
بنگر دل شیدا را، اشک و لبِ خَندانم
مُحَمَّدکَریم نَقْدِه وزان