نسیمی وزید عطرِ
یار آورد حیف جایِ
بوسه اش خالیست.
آگرین یوسفی
بر این فکر بودم و دوستی به بار است
چه دوستانی قسم خورده بکار است
همه پیگیر و عالم هرچه باشد
دلم قرص و رفیق خوب که باشد
زمان را نور خالص در به راه است
که روشنگر به هر آدم که خواب است
چنان دست های آنان را به صافی
نمایان سازد و خنجر چو کافی
دلی را آتشی خورده به راحت
که انگاری نه انگاری رفاقت
چو بین باشد چه نان هایی ز سفره
که او گر آمده چند لقمه خورده
بخوردش او نمک هایی فراوان
که آخر دست پر از چوب آنان
بگفتند هر که با آنی نمک خورد
زد و جای نمک را سینه زخم خورد
چنان زخمی عمیق و دردناک است
به از زخم های شمشیر انتظار است
بنوشید خون این زخم های خورده
که خود را بره ای گرگش بخورده
مقصر هیچ کسی نیست و منم باز
دلی ساده میان جنگلی باز
ندارم پنجه ای باشد شکاری
دلیلش باشد این زخم های کاری
سامان نظری
وقتی من رو خلق کردی به بودن رسوخ کردم
تو انزوای تاریکی با هنر طلوع کردم
ترسیم شدم از پیله به پرواز
تو عمق ماجرای عشق ، نفوذ کردم
تبسم از تو ، گریه ها فراری از من
تو قاب رنگی نگاهت سکون کردم
رو ریل ابرا ، درگیر آرامش
به آغوش مقدست رجوع کردم
حسن هزاریان
امشب کمی با من قدم بزن
زیر نم نم های این باران پاییزی،
فارغ از دلتنگی های روزمره،
بیخیال تمام بایدها و نبایدها
کمی عاشقانه تر زندگی کن
گاهی با جامی شراب،
کمی مستی، بی انتها بخند و...
از تمام غمها، به دور باش
کمی با من زیر باران خیس شو
تو پناه من باش و من چتر خستگی هایت
چه کسی میداند؟ ...
شاید امشب، شام آخر باشد
پروانه کیا