دانه ی تسبیح می مانم
در سرای زندگی
با رشته ای مسدود
در میان دانه ها مفقود
گاه بالا می برندت سست
گاه پایین می کشندت سخت
سالیانی نیز
می چرخی به دور خویش
تا برآید از دمارت
روزگاری تلخ
من به این سررشته مشغولم
من به این در بسته مشکوکم
من به اینکه می شود آیا
پاره کرد این بندو بیرون جست
بر سرای دیگری دل بست
بر سر داری که فانی نیست
جستجوی دایمی دارم...
عباس جفره
زندگی شاید نیز بافتن یک قالیست
نه فقط نقش و نگاری که دلت میخواهد
گاه آن نقش که در ذهن تو می یابد شکل
در خور یک گره از صحنه قالی نشود.
گاه بینی که در این بین فقط می بافی
نقشه از کیست؟کجا بود؟ که می خواند؟ چه بود؟
چشم دل باز کن و نقشه خود خوب بخوان
نکند آخر کار
قالی زندگیت را نخرند.
زندگی هم شاید
موسم پر زدن و پر شدنی است
گاه پر پر شدن از شوکت عنقا برتر
هیچ افتادن برگی ز سر حادثه نیست.
زندگی شاید نیز
قصه شاپرک و قاصدکی ست
می توان قاصدکی ماند هدف داد به باد
می شود شاپرکی گشت به شب رفت به باد
هیچ از عاقبت قاصدکان می دانید؟
هیچ گرداب از این قاصدکی بدتر نیست.
حسن مرادی حقیقی
زندگی در شهر غربت زندگی نیست
دوری از شهر و دیار برای هیچ کسی خوب نیست
شهر غربت گرچه زیبا باشد باز هم
مثل شهر خودت هیچ کجایی دنیا نیست
شهر مردم شهر مردم است فقط این را بدان
شهر تو هرگز نه خواهد شد این که پنهان نیست
در شهر مردم گرچه احترام و امنیت داری اما
هیچ کجا احترامش مثل شهر خودت نیست
هر کجا رفتی و به هر جا رسیدی این را بدان
هیچ کجا عزتش مثل شهر خودت نیست
شاه بودن در شهر مردم شایدافتخار باشد
ولی مثل گدایی در شهر خود زیبا نیست
دور باش از شهر و کشورت اگر مجبوری
هرگز فراموشش نکن شرایط پایدار نیست
سجاد اوسیانی