آه پروانه مرا زیر پرت میگیری ؟
دل خونین مرا از نظرت میگیری ؟
خسته ام آینه این رسم وفاداری کو
ای زمین حق مرا از قمرت میگیری
بغض چشمان مرا با غم دل میبیند
ای دل سوخته از من اثرت میگیری
سینه انگار پر از غصه و اندوه شب است
آتش شب زده من را سحرت میگیری
کور سوی نفسم رفته از این بیغوله
جای پای نفس از پای درت میگیری!
با نظرهای کسی در غزلم کور شدم
کوری از چشم منو و گوش کرت میگیری
خام بودم به خدا سوخته شد هرچه که بود
آتش از آتش هم سوی سرت میگیری؟
کاش میشد به هوای قفسش بال گرفت
بال من را ز غم چشم ترت میگیری
دادم از بستر تنها شده یا بستانی
یا مرا از نظر دوروبرت میگیری
فال من خوب نبود و به تو خو کرد دلم
آینه برف سر از روی سرت میگیری
آه از چشم حسود از دل عرفان و عبور
آه آیینه مرا زیر سرت میگیری ؟
عرفان اسماعیلی
صدای نفس هایت
از دوردست ها
برایم غم به ارمغان می آورد
وخیال نبودنت شعر ...
حمید عسکری اطاقوری
من از این زیر و زبر هیچ ندارم به برم
حالم امشب چه خراب است زده غم به سرم
در برم نیست همانی که فتادم به غمش
همه بیزار و ندیدم کسی دورو برم
یارم از بس که نمیخواست من عشقش باشم
یار دیگر بگرفت اینکه از او بیخبرم
دل به او دادم و او رفت و فراموشم کرد
قصد او بود رود تا که بسوزد جگرم
مادرم گفت نکن با خودت این جان دلم
عاشقی کردم و اکنون چنان دربه درم
سر آن کوچه نشینم که از آن رد شده بود
سالها رد شد و من باز همان منتظرم
بارها گوشهی تنهایی و بی حال و دمق
عاشقی کردم و بی چون و چرا و اگرم
کاروان میرود و عمر گران خواهد رفت
غم او با من و من با غم او همسفرم
سیروس آقاپور چوبر
ای که در کنج دلم یک تنه دنیا داری
چون بهاری که تنم را تو شکوفا داری
صورتت کرده روشن آن شب گیسویت را
در سیاهی و سفیدی بر چوقا داری
گُلوَنی رنگ جهانم تو که دلبر باشی
کوک با ساز دلی نغمه ی کرنا داری
بر ترک های لبم مرهم سرخی بودی
نفست گرم دمی همچو مسیحا داری
تو قشنگی، تو پسندی، که بری این دل را
بی جهت نیست بسی عاشق رسوا داری
(وای از آن روز جدایی چه کنم من آن دم
عشق، این بیم مرا گو که چه فتوا داری؟
همه مردم غم دیروز به این جان دارند
دل ساده تو چرا حسرت فردا داری
عذر خواهم که چنین ترس به جانم افتاد
خواهم از این جرم مرا دوست، مبرا داری)
بر جهان هر چه که خوبیست دری رو به توست
«آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
راستی یاد تو با یاد بهاران آمد
فصل به فصل بهاری و تماشا داری
امیر جهان آرا
"هاقرارم
تنهاقراربود
خودرابه گردن بگیرم.
نه این خودکرده عبث را
این خودکرده را
به فرار ز خود می کنی.
دربرائت ز خود
من قرق گناهم،گرفتار زوالم
هرروز در امحای این تصویر تحمیلی
من به چنگال آلام درون
این خود کرده را
امر به امداد نمی کنی.
باتمنای وصال
بااشد فریاد می کنم
این قفس در تراز من نیست.
این قفس در تراز من نیست.
تنها قرارم
تنها قرار بود
خود رابه گردن بگیرم
نه مدافع این غم کلان
باظاهری خراب
تهمت به باطن می زنند
جسم مشغول تیمار باورهای کهنه
روح زخم برداشته بصیرتش،دراثنای درون
خسته از عاجزهای کلان
ای آغوش بی پایان،ای آغوش پایانی
ما دراین قرار ، در تحریم تواییم
این غم هنگفت، دست بردار نیست.
شعر غم کلان
شاعر منصور سیران حصاری