من تو را به جشن خیال خواهم برد

من تو را
به جشن خیال خواهم برد
به عروسی عروسک‌های دخترم
جایی که داماد،
سایه‌ای از رؤیاست
و عروسی،
ترانه‌ای ناتمام...


سیدحسن نبی پور

نیست در عالم حضور

نیست در عالم حضور
غیاب سایه‌ها
خواستنی‌ست دستانت
در عمق قصه‌ها

قصه‌های دفترِ کاغذیِ سیاهِ من
که روزی نه‌چندان دور
به دیارِ آتش‌ها کور می‌روند
و غذایش می‌شوند
که در جهانی دیگر
باز به سویت برگردند
و باز از آن‌ها فرار کنی

به سویِ سویِ این هستی
سایه‌هایِ رقصان، پرده‌اند
نیست فرضی که باشد خطا
هر چه هست، هست
و هر چه نیست، نیست

این‌ها را می‌گویم اما
خورشید به زودی
غروب خواهد کرد
و هر چه گفته‌ام
از رویِ پرده‌هایِ پنجره دیده‌ام
سر می‌خورند و به درونِ سیاه‌چال می‌غلتند

سیاه‌چالی قیف‌وار
که بر این دنیا افکنده شده است
و انتهایش ماه است
تصویرِ مصوّرِ خورشید
بر سیاره‌ای خاکی یا شاید هم سفید

نور بر تاریکی می‌تابد
اما هیچ‌گاه پیروز نخواهد شد
چرا که این جنگ باقی خواهد ماند
تا روزی که شک می‌کنیم
شک می‌کنیم و هستیم
و آنگاه که نباشیم
این نبرد پایان است
و انقضایِ دستان
فرا خواهد رسید
فرا خواهد رسید

آنگاه، آن‌جا خواهم بود
تا تو را در آغوش بگیرم و ببوسم
تا آن موقع
این، یک وهم است
یک خیال
یک نیاز که هر روز می‌پوشیم

عدمِ وجودت تنها یک آغاز است
از آنِ تو
از آنِ من
که باری دیگر ماه‌وار
به انتهایِ سیاه‌چال
به صحنه‌ی رقصِ شبانه‌ی
سایه‌هایِ پرده‌دیده
بپیوندیم، عشق...

آرش پاکدامن

ای ستاره‌ی فروزانم،

ای ستاره‌ی فروزانم،
تا کی ....
در آسمان دلم می‌درخشی؟
اکنون که
تنهایی مرا در آغوش کشیده،
تاریکی
چشمانم را احاطه کرده است.


سیدحسن نبی پور

شادی از آن توست،

شادی از آن توست،
برقص، بخند، زندگی کن،
که عمر چون باد می‌گذرد.
تا وقتی که زنده‌ای،
نسیم بهاری گونه‌هایت را می‌نوازد،
و تو نفسی تازه می‌کشی
زیر آسمان آبی،
که برایم یادآور چشمان دریایی توست.
پس تا زمانی که شمشیرها در غلافند
و دلت از هراس تهی‌ست،
شاد زندگی کن،
بی‌دغدغه، بی‌تردید،
در آغوش لحظه‌ها.


سیدحسن نبی پور