نگار من، در انعکاس نگاهت،

نگار من،
در انعکاس نگاهت،
عشق قد می‌کشد،
چونان که خورشید،
در آغوش صبح،
سحرگاهان را بیدار می‌کند

خسرو امینی

امن‌ترین جای جهان ایستاده‌ام

امن‌ترین جای جهان ایستاده‌ام
مقابل تو
و اگر چشم‌هایت
هزاران سال پیش خلق شده بودند
شاید انسان نئاندرتال
تا امروز زنده مانده بود.

در غار تاریک مردمک‌هایت
آتشی می‌افروخت
میان برف‌های سنگین همیشگی
با رگه‌های خون گرم و دونده‌اش.

شیما اسلام پناه

مجنون تویی لیلا منم، لیلای بی همتا منم

مجنون تویی لیلا منم، لیلای بی همتا منم
دروادی عشق وجنون،شیرین ترین رویامنم
دردشت وصحرادرپی اَم،می گردی ومی خوانیم
درنوبهارزندگی،تنها گل زیبا منم
دیگرکجاپیدا کنی ،ماهی مثال رویِ من
درپیش چشم عاشقت،زیباترین سیمامنم
درهرکجا گربنگری،باچشمِ دل یاچشمِ تَر
درپیش چشمان تَرَت،آن قامت رعنا منم
مجنون تویی ،مجنون تویی،دیوانه ودلخون تویی
ازعشق وازسودای تو،شیدا منم،شیدامنم


نسیم منصوری نژاد

خرج کردم جان و دل را در هوایت، ای نگار

خرج کردم جان و دل را در هوایت، ای نگار
دل شکسته در غم عشقت، شدم بی‌اختیار

جان خود را من فدا کردم برای یک نگاه
قطره‌ای مهر از تو اما، نصیبم نشد، یار

شب‌نشینی‌ها به یادت، خواب از چشمم پرید
چشم خسته، دل پر از غم، جان من بی‌قرار


باز می‌آیم به سویت با دل پر حسرتم
شاید امروز مهر ورزی، بر من امیدوار

هرچه دارم می‌نهم در پای عشقت بی‌دریغ
گرچه می‌دانم نخواهی ماند با من استوار

چشم مستت برده من را تا به اوج آسمان
دست من را سخت بگیر، تا نیفتم زار زار

الناز عابدینی

من از تبارخیال سوخته‌ام، ای رب

من از تبارخیال سوخته‌ام، ای رب
ز خاک خامش و رویای رفته در دیوار
ز نسلی‌ام که به پرواز دل سپرده ولی
به خاک خورد، در این سطرهای بی‌تکرار
قلم زدم به دل شب، که قصه‌ای بنویس
شبیه آنچه نیاید دگر به تکرار
دلم موزه‌ست، پر از نقش‌های خاکستر
که رنگ باخته در خلسه‌های بی‌دیدار
شبیه قصه‌ی گم‌گشته‌ام به دفترشب
حرف زخواب مانده مرا، ماندم آنچنان، بیدار

سکوت من سخن فریادهای پژواک است
که ریخت از لب خاموش من، چو خون بهار
من از راهم عهدنامه‌ای دارم
و با سیاهی شب بسته‌ام هزاران راه
ولی هنوز دلم چشم بسته بر فانوس
که روشنی طلبد، از ستاره‌ای بیدار
کتابِ عمر من، ناتمام مانده ولی
درونِ هر ورقش، عشق هست و اسرار
صفحه‌به‌صفحه‌اش از زخم و از تب و تردید
ولی درون خطوطش امید دارد تار
نوشته‌ام که جهان گرچه بی‌وفاست، هنوز
برای واژه‌ی فردانگشته‌ام ناچار
قلم اگرچه شکسته‌ست، هنوز می‌نویسد
به خطِ خسته ولی روشن از همان انوار
اگرچه فصلِ زمستان کشیده بر من چنگ
دل از بهار نگشته‌ست بی‌خبر، بگذار
که شعر من بشود شعله‌ای در این ظلمت
که راه وا کند از خویش سوی صد بیدار
و روزی آیینه باز، راه من گوید
که بود عاشق نور، از سلاله‌ی افکار
من آن مسافرم از راه‌های بی‌مقصد
که شب گذشت، ولی مانده‌ام در این تاران
نه پای رفتن و نه سایه‌ای برای من است
نه خنده‌ای که بیاید ز سوی این بازار
ولی هنوز دل من به راه خوش است
به نغمه‌ای که نیامد، به عهدی از رب
همیشه شعر من آغوش باز کرده به نور
اگرچه دور شده آفتاب از این پرگار
آتیه به هر غزل که نوشته، امید را بسته
به تار و پودِ وجودی نهفته در اشعار
مرا صدا بزن ای رب تا دوباره شوم
شبیه رود روان، از سکوتِ این مردار
و روزگار اگر زخمی‌ام کند هر روز
منم که باز بخندم، به گریه‌ی بسیار

عطیه چک نژادیان