دلم میخواست چون کودک بمانم

دلم میخواست چون کودک بمانم
به دور از غصه در عزلت نمانم
همه دنیای من رنگ سیاه است
تمام عمر من افسوس و آه است
همه جان و تنم را خاک برده
دلم بر حال زارم غصه خورده
من از درد خودم هر دم بنالم
تاسف میخورم هر دم به حالم
نمی آمد به ذهنم این چنین روز

بسوزاند مرا این داغ جانسوز
دگر تاب و توانم رفته از دست
برایم زندگی چون راه بن بست
بدیدم روی پیرم در جوانی
مرا مردن بِه از این زندگانی

ابوالفضل قزاقی

و من غمی دارم

و من غمی دارم
به بزرگی قرص نان
که در خانه کوچکمان جا نمیشود


امیرعلی_قربانی

روزگاری عجب عجیب شده

روزگاری عجب عجیب شده
گرگ انسان نما نجیب شده

بلبل  از سردی شب وحشت
در دل باغ  گل غریب  شده

باغبان، پیر  شد به پای درخت
از بهاران  چو  بی نصیب  شده

چهره ها صفحه های چین دارند
بس که آیینه  بی شکیب  شده

قار  قار کلاغ  می گوید
باغ بی یار و بی رقیب شده

می شکافد  تن  کبود  زمین
مثل ما خاک، بی شکیب شده

 آخرش می رسد  پیام  نسیم:
خنده ی غنچه دل فریب شده

ارسلان رشیدی

زیباییِ سرنوشت من در خود توست

زیباییِ سرنوشت من در خود توست
در کل جهان بهشت من در خود توست

از عشق همیشه مثل من لبریزی
مانند منی، سرشت من در خود توست


مهدی ملکی

امواجی روشن می‌نشیند
دمادم بی‌شکیب،
بر سینه‌ی خشکیده‌ی خاک

خورشید همچنان می‌دمد
در خم اندر خم سکوت،
در چکامه‌ی پرشور آب‌


اسب‌های گشوده‌بال شبنم
می‌شکوفند موذیانه از رخوت خواب،
به تفتیش خون،
در اندوه شبانه‌ی انسان

سیلاب‌های بهاری
راه می‌برند به پیش

و تبسمی بر لب و چینی بر جبین می‌فکنند

بهراد محبی