به یاد دست هایت

به یاد دست هایت

چراغی می کارم

کنار پنجره ای خیس

تا سایه ی نجیب لب هایمان

گره بخورند

بی هیچ بغضی

روی آخرین سایه بانی

که چتر روز

میان ظهری تشنه پهن می کند

صدایم کن!

شاید که دست بکشند از من

زخم های خسته کهنه ای

که تصویرشان

شبیه چشم های فرداست


((نفس موسوی))

فقط خدا نکند عشق آرزو باشد

‌فقط خدا نکند عشق آرزو باشد
دلیلِ این همه اندوه،کاش او باشد!

چو دیگران خبر از داستانِ ما دارند
در این میانه،کجا بیمِ آبرو باشد؟

بیا زِ عشق طریقِ سخن بیاموزیم
خوشا که بوسه،سرآغازِ گفت‌وگو باشد

سخن زِ چشمِ پر از حیرتِ تو می‌شنوم
که برخلافِ تو،آیینه راست‌گو باشد

همین کسی که دل از او بریده‌ای می‌خواست
کسی شود که برای تو آرزو باشد


علی مقیمی

دعوتم

دعوتم

به کافه ای دنج

حوالی نگاهت

که خاطراتم را میان گلدان عتیقه اش جا گذاشت

بگو با کدام خیال

ساز آمدنت را کوک کنم

که از سکوت چشمانم نهراسی…

نفس موسوی

تارمویم را رها کن روزتارم راببین

تارمویم را رها کن روزتارم راببین
یا به رنگ بینوایی روزگارم راببین

جرعه جرعه زهر را درجام وجانم ریختی
پیکررنجوروحال بیقرارم راببین


ازدروغ وجهل ونیرنگ وریایت خسته ام
ازگرانی چشم های اشگبارم راببین

.حال وروزم را مگرباورنداری خوب نیست؟
دردها ازدست تودرکوله بارم راببین

کام من تلخ است گرچه روزگارم تلخ تر
درد ومشکل های سخت وبیشمارم راببین

برخلاف وعده هایت روزگارمن گذشت
سالها باوعده هایت انتظارم راببین

دربهار آرزوها که نویدش داده ای
باغ زخمی از تبربی برگ وبارم راببین

نامرادی های ما را در غزلهای غریب
زردی پاییزوغم درنوبهارم راببین


اصغر اروجی