تو همانی بفهم ، تو نمانی بفهم
تو گرفتی پُستی ز خلایق بفهم
تو مجبور به انجام وظایف بفهم
به واقع نوکر بر کار خلایق بفهم
توباشی حافظ منافع بفهم
راستگویی بر حقایق بفهم
نشاید کار به علایق بفهم
نشاید رفتار به سلایق بفهم
بایدت انجام قواعد بفهم
مُجِد باش به ضوابط بفهم
محمد هادی آبیوَر
تو که می نوائی هر دم از احوالات
پس چرا می پُرسی
به دروغین سوالات را
در این حالات
نگاهت نباشد ای رفته تورا از یاد
که نیستم راغبت من دگر در این نقشین ها
مبادا به خیال خود
مرا رسم کنی
چو نقاشان
در این گذرا حالات
که نخواهم گُذارم
نویسی در خاطراتم
باری دگر
که گُم کرده خود مقصودم راهش را
هر چند تو بهتر دانی
هنرم به نوشتن
خوش نویس تر از توست
ای ساختگی جملات
خواندی تو مرا
به اشعار نامم را
پس بدان ازین پس
هدف همین بوده در سخنان
که دگر گون تر جوابی هم هست
به پوچین نظرات
آری می گویمت
در ادامه ها
رقصین مدادم را
تبهورانه بود
به خوشین حالات
که جانی بخشیدم دوباره
امضا ٔٔ
به نوشتار دفترها
پوران گشولی
دلافصلانسهقسمندگر بدانی
یکی پیر و یکی نیم وجوانی
به پیریگل بده از در مرانش
به نیمیجان بده تا میتوانی
ولی فصلجوانان را نگه دار
به پایش دل بده تا بیکرانی
امیرعلی گنجعلی
دلی دارم که دلدارش توباشی
قرین و یار و غمخوارش توباشی
ترک خورده انار دل که شاید
طبیب ِوقت ِ تیمارش توباشی
شمردی دانه های این دل من؟؟
دلیل اشک خون بارش توباشی
به وقت ِ فرخه ی شمشیر ونیزه
سری دارم که سردارش تو باشی
دلم فرخنده از رقص قلم باد
اگر بی تاب وغمخوارش توباشی
چو پروانه بسوزان هر پرم را
به شرطی که پرستارش تو باشی
درخت دل اگر برگ وبری داد
خوشا روزی که ازهارش توباشی
شوم ساقی ِ محفل تا سپیده
اگر ،، می ،،خوار هر بارش تو باشی
ببخش انگور لعلت بر لب من
اگر خواهی هوادارش تو باشی
دهم گردن به دار زلف تو من
اگر بافنده زنارش تو باشی
به سرخی می زند سیب ِ رخ ِ تو
بچینم چون که گلزارش توباشی
چو ،،می،، اندازد این انگور شعرم
خوشم لیلی ِ اشعارش تو باشی
زدست و پا و اعضا و جوارح
ثنا گویم چو اذکارش تو باشی
بدزدیدی و آتش می کشی دل
جهانی هست و تاتارش تو باشی
همه گویند فلانی ناله کم کن
بنالم تا نُت ِ تارش تو باشی
اگر رفتی ودیدارشدقیامت
خوشا چشمم که احضارش تو باشی
فرخه : به معنی رقص است
ونام شعر برگرفته از همین واژه .فرخه ی شمشیریعنی رقص شمشیر است
رضافرازمند