چون دوست نیست

چون دوست نیست
دشمن دانا چه حاجت است .
گر یار وفادار نیست
دلبر زیبا چه حاجت است .
آنجا که شور و شراب و شادی نیست
حل معما چه حاجت است .
گشتم نبود مست و خراباتی و خراب
وانگه که هیچ نیست
_ مشگل فردا چه حاجت است .
بگذشت عمر و پیدا نشد یکی
_ که بفهمد زبان ما
اینجا همه بی دل اند چو سنگ
در شهر سنگدلان
_ عشق و تمنا چه حاجت است .


محمود رضا فقیه نصیری

فصلِ پنجم فصلی است

فصلِ پنجم فصلی است
بینِ پایانِ زمستان و سرآغازِ بهار.
فصلِ پنجم فصلی است
که در آن می‌شود از خوابِ عمیق،
روحِ آگاهیِ دنیا بیدار.
فصلِ پنجم فصلی است
که در آن جای ندارد هرگز،
ترسِ اِبراز و بیانِ افکار،
محبس و چوبه‌ی دار،
جنگ و خونریزی و ظلم و کُشتار...

دیرگاهیست که با خشتِ جهالت و ملاتِ خفقان،
شب کشیدَست به دورش دیوار...

موسمِ آمدنش
بعدِ بیرون‌زدن از پیله‌ی ترس است و سکوت،
بعدِ مرگِ تکرار...


حمید گیوه چیان

ما مردم این کاروانیم

ما مردم این کاروانیم
ما بی خبر از نام و نشانیم
ما در قصد مقصد کَن ولی راه..
گویی کم و بیش هیچ ندانیم
شاید که چو مقصد دور باشد
این دل به رهی صبور باشد
مانده دلِ من به یادِ نامش
کَن رفته از این یاد نشانش
هم باز ولی من قلب دارم
پس نقشه به قلب من سپارم
تو باز بده یادِ من عشقم
تا بر رهِ قلب خود سپارم

هلیا فردِطاهری

نمی خواهم در تاریکی اتاقم

نمی خواهم در تاریکی اتاقم
با دلی شکسته تنها باشم
نمی توانم از کنار آنچه
مرا آزار می دهد
بی تفاوت بگذرم
سنگ را تحسین می‌کنم
به صبوری بی پایانش
در تنهایی دقیقه ای
به دنبال خود می‌روم
در تاریکی تصویر رنجی که برده‌ام
به دیوار خاطره هایم می آویزم
دلم می خواهد رها باشم
امید به انتهای روزنهٔ
خوابهایم بسته‌ام
پشت پنجره
عشق آرام به شیشه می‌زند
این صدا در تاریکی
زندگیم رها شده
دلم می خواهد
پرواز کنم
ولی من گمشده ام
در تنهایی و تاریکی
درمیان کاغذ پارههایم
شاید در آغوش یک خاطره...

زهرا نمازخواجو،بیتا

پرنده‌ها را آزاد می‌خواست.

پرنده‌ها را آزاد می‌خواست.
آسمان را هم.
امّا قفس،
آن‌قدر بزرگ شد
که آسمان را بلعید.

پرنده‌ای
در گلوی سکوت ماند
و شب،
صدای قورباغه‌ها را جوید.
عشق را
در کوچه‌ای تاریک
سر بریدند.
نامش را زندگی گذاشتند
و به ریش عاشقان خندیدند.
باران،
چشم‌هایش را بست
و غمی
در دانه‌هایش رویید.

جلال اسفندیاری غریبوند