گفتی که طی شود شب هجران ولی نشد
بر پا شود طلوع درخشان ولی نشد
سرگشتی اگر چه به غایت رسیده است
دل می رسد به مقصد و سامان ولی نشد
گفتی جوانه می زند و تازه می شود
گل بوته های دشت و بیابان ولی نشد
پر می شود فضای مسیر عبورمان
از خنده های سمت خیابان ولی نشد
در لحظه های رفته به تاراج ناخوشی
باشد همیشه فرصت جبران ولی نشد
دادم به دست تو همه ی اختیار را
تا جان دهم بپای تو جانان ولی نشد
دیدم که خنده کردی و گفتی نکو شود
این بینوای بی سر و سامان ولی نشد
من بودم و تو بودی و گفتم که به شود
سرشاخه زار عاشق باران ولی نشد
من عاشق بهار و تو پابند سرنوشت
غافل نبوده ام ز تو یک آن ولی نشد
گفتی چرا به شهر و دیارم نیامدی؟!
می خواستم همیشه به قرآن ولی نشد
علی معصومی
خاکستر مرا به باد بسپارید
شاید برگ های بید مجنون
مرا دریابند
یا گل های شقایق
آنگاه که پروانه های سبک بال
شاخه های تکیده اش را خم می کنند
مرا به باد بسپار
نگران نباش
من با آخرین باد
به سرعت باد فراموش خواهم شد
سعید ممدوحی
دیگر قلم ها هم
عادت کرده اند
به هزاره ی درد
و واژه ها
به شعرهای تلخ...
دیگر عشق
در پستویِ هزار لایِ تظاهر
رنگ باخته
زندگی در
پرتگاه اضطراب
سقوط کرده
درد از درد گذشته
این است
ثمر زیستن در سرزمین آرزوها.؟!
درحیرتم...!
از اندوه های نشسته
بر قلبم
در وادی ممنوعه های زنگ زده
پس بگو
کجای زندگی زیباست؟!
فریبا صادق زاده
ظلمت شب مانده و من و آن عارضه همیشگی
جدال و جنگ در خانه خود و این مواخذه همیشگی:
دست و پایم کنند نفرین مغز
که چگونه است
که از درد پیچند به خود
و اوست که در خیال ساخته
آرامش آغوش یار
و سر به فلک کشانده است
احمدرضا شهریاری
جانا پشیمان گشته ای، اما کمی دیر است
آری دلم از تو و این عشقت بسی سیر است
داری به خاطر عقل و دینم را شبی دادی به باد
دیگر سراغم را نگیر که عشقت از سرم افتاد
تب کن برای آنکه تب دارد برای یار مجنونش
مرهم نهد نه که نمک پاشد بر دل خونش
دیر آمدی، هوای عاشقی ندارد شاعر خسته ت
او سالهاست دل زین عالم خاکی بر بسته ست
شعله ملکی