بدان که سخت است
در این دنیای بی کسی
فریاد زدن
از درون سوختن
از برون باختن
می ماند من و برگ سفید
که مشتاقانه
با پیکان آغشته به مرکب
بر پیکره آن
حرفها را به حرف
در بیاورم
لابلای این دفتر
به بلندای حروفش
صدایم طنین انداز می شود
وخواهی دید
که راویان
مشقی به پا می کنند
که سرانجامش
فریاد من باشد
می دانم سخت است .
محمود علایی منش
خوش می روی بساحل ای ناخدا خدا را
دریای خون شد این دل دریاب درد ما را
باد غرور خفته باران اشک بارد
پرسیده بودی از ما وضعیت هوا را
هرآنچه خار آید روزی بکار آید
ای خار رفته در دل اینک تو هم بکار آ
در ظلمت شب هجر بی روی دوست ما نیز
در حسرت هلالی ماندیم روزه دارا
گفتی که حجتی آر گر شمع جمع مایی
حجت چه حاجت ای دوست با نور آشکارا
گفتی که چون بیاید احوال از او بپرسیم
نارفته کی بداند احوال رفته ها را
احوال اهل دل را کی اهل گل بداند
از بی صفا چه پرسی احوال با صفا را
با دوستان جانی چون دوستی ندانی
با دشمنان جانی چون می کنی مدارا
آمد بهار و بی یار حرمت همی سراید
بی گل بهار ناید چون نوگل بهار آ
محمد جهادی
با هر نفسش سوزِ دل ما دوا شد
هر پوچی و بیهودگی از عشق سَوا شد
تا که مِفتاح رُخ یار بیفتاد بر قفل
زندانی و شهربند و گرفتار رها شد
رضا مرادی
نمیدانم چه کنم یا باب دلت تصمیم ویا باب دلم؟!
خود را رها کردم مثل آب روانی که
نمیداند به کجا میرسد
آیا دریای شیربن؟! یادریای شور؟!
تن بدهد به رشد جانداری؟ یا تن به خشکسالی
فاطمه رضائی