هر چه قدر هم زمان بگذرد

هر چه قدر هم زمان بگذرد
تو برای من دوست داشتنی تری
مثل بارانی که از اسمان می بارد
قطره قطره ی وجودت
کام مرا شیرین می کند
چون نسیم خوشی هستی
که از باد ملایمت
خنکی را روی صورتم احساس می کنم
من چون تندرهای سخت

هم چون تپه های بر جا مانده
از سنگ کش های زندگی
در فراز و نشیبم
وتو همچو فواره ابشار هایی هستی
که در دامان طبیعت غوطه ور است
من بی اشیان برای رسیدن به تو
چه سفر ها که نکرده ام
هر جا که مقصد توست همان جا پر گشودم
نفرین بر ان کس که
سنگی یا تفنگی یاگره ای بر بال وپرم زند

زهرا شعبانی

فرض کن جهانم شده ای و

فرض کن
جهانم شده ای و
تمامِ تو
مرا در آغوش گرفته باشد
همین محال
حتی به قدر پلک زدنی
نقش می زند
ورق های سفید ذهنم را
که مدام
از تو بگویم
تا فصل داشتنت
شبیه قصه یی شیرین
با پایانی باز
هر شب
تکرار شود
شاید تا بی نهایت.


مطهره احمدی

در دل شب‌های تاریک،

در دل شب‌های تاریک،
چشمانم چون باران،
اشک‌هایم می‌چکد بر زمین،
هر قطره‌اش داستانی از غم و شادی،
چون سیلابی که در دل کوه‌ها می‌جوشد
و سرانجام به دریا می‌رسد.

گریه، زبانی خاموش است،
که فریادهای درون را می‌سوزاند.
چون آتش در دل جنگل،
که در سکوتی مرگبار،
سایه‌ها را به رقص درمی‌آورد.
آیا این پارادوکس زندگی نیست؟
که در گریه، لبخند نهفته است؟

چشمانم مانند دو دریاچه‌ی آرام،
گاهی طوفانی می‌شوند و گاهی ساکن.
هر اشکی چون مرواریدی گرانبها،
که در دل صدفی از یادها پنهان است.
«آب در کوزه و ما تشنه لب»،
اما من، تشنه‌ی درک این دردهای عمیق.

گریه، نغمه‌ای از عشق و نفرت،
چون دو رودخانه که در هم می‌پیچند.
گاهی شاداب و پرجوش،
و گاهی آرام و غمگین.
آیا می‌توان در این تضادها،
سکوتی یافت که صدا ندارد؟

چون نسیمی که بر چهره‌ی گل می‌وزد،
گریه، لطافت را به دل می‌آورد.
و گاهی چون طوفانی سهمگین،
خود را بر سر آسمان خالی می‌کند.
«هر که بامش بیش، برفش بیشتر»،
اما آیا این برف سرد، دل را گرم می‌کند؟

در دنیایی که رنگ‌ها در هم می‌آمیزند،
گریه، رنگی از حقیقت است.
چون رنگین‌کمانی پس از باران،
که زیبایی را در دل غم می‌پوشاند.
آیا می‌توان با اشک‌هایم،
سفر به سوی روشنی را آغاز کرد؟

چشمانم گواهی بر قصه‌های ناگفته‌اند،
هر قطره‌اش مرثیه‌ای برای روزهای رفته.
گریه، نشانه‌ای از انسانیت ماست،
چون گلی که در دل سنگ‌ها می‌شکفد.
«پشت هر ابر، آفتابی نهفته است»،
اما آیا من می‌توانم آن را ببینم؟

در این سفر بی‌پایان زندگی،
گریه و خنده چون دو دوستند.
یکی در آغوش دیگری پنهان است،
و هر کدام به دیگری معنا می‌دهد.
پس بیا تا با اشک‌هایمان رقص کنیم،
و در این رقص پرشور، حقیقت را بیابیم.

گریه، آوای خاموش دل است،
که در هر لحظه‌ی زندگی طنین‌انداز است.
چون شعله‌ای که در باد می‌رقصد،
و یادآور می‌شود که ما زنده‌ایم.
آری، گریه و خنده دو روی یک سکه‌اند،
و هر کدام راهی به سوی دیگری دارند...


امیرمحمد اکبرزاده

اگر لطفی ز حق آید، دلم آرام می‌گیرد

اگر لطفی ز حق آید، دلم آرام می‌گیرد
جهان با نور مهر او، دگر فرجام می‌گیرد

ز عشقش ذره‌ای کافی‌ست که عالم را بیاراید
که هر چه هست و خواهد بود، از او الهام می‌گیرد

به دریا قطره‌ای باشد، به خورشید اندکی نور است
که لطف او به هر سو موج بی‌آرام می‌گیرد


به هر سجده دلم گوید که بی‌او هیچ معنا نیست
که هر دل‌خسته‌ای از او، شفا و کام می‌گیرد

بخوان فاضل ز نام او، که در هر لحظه می‌بینم
دعای بنده را او با دل آرام می‌گیرد

ابوفاضل اکبری