دور شو از بند پلیدی
رهسپار ایمان شو
از دیار نا اهلان بگذر
رو به سوی باده مهتاب کن
از گزند تیغ اغیار گذر
ساغری در دست گیر
جرعه ی نوش کن مست شو
از اهل عاقلان
تا می توانی دور شو
این دیار پر ز نقاب داران بی سوار است
یا نقابت را بزن
یا که فورا دور شو
کر شو،کور شو،زبانت را بگیر
در این آبادی کسی غمخوار نیست
در بیابان پر ز خار و خاشاک
در پی آب روان و خیمه نور نباش
از خدنگ سالخورده
نیزه ای بر پا کن
در کمان مهر بگذار
به سوی سایه سنگین هجرت
پرتاب کن
سحر کرمی
وقتی که آهن پارهها قبله گاه میشوند
وقتی که قلم ها خود حجاب راه میشوند
عبادت یا نوشتن به چه راه میبرد
به کجا میرسد
چنان که بی عبارت عشق و عمارت دل ماندهام
من مزد نخواستم به این زیستنم
در حبس کلمات
تجارت که نمیکنم
پس چگونه راه گم میشود
گم راهی میشود پر عزیز
این جا عشوه های مریض
رونقی عزیز دارد عزیز
این جا هر که بیشتر کرم بریزد
ماهی های بیشتری میگیرد
آه انگار این دهان ها عاشق قلابند
این جا کمیت بر جمعیت عشق
غالب است
کرم و دروغ و قلاب
این جا عاشقان بر دارمعشوق خویش میزیند
این جا مرگ بهتر از زیستن
این جا هیهات گویان
مرگ میفروشند و زیستن میخرند
من اما همچنان مرگ در آغوش یار را میخرم
این جا من کَرَمْ من کَرَمْ من کَرَمْ
حسن رسولی
محبوب مــن
هرگز نبینــم
بوی بغض می دهــی
نبینــم اشک هایت را
حـرام کسانی شـوند که بی ارزشنــد
احساس زیبایت
خــرج آنهایی شــود که قدر شناس نستنــد
روح دل انگیزت
اسیر آدم هایی شـــود
که مرامی از محبت نبرده انــد
مردمان دیگــر آدم های سابق نستنــد
بوی مرگ می دهنــد
جسمت را می درند روحت را به تاراج می برنــد
آدم های اینجا
از نسل آفتاب پرستنــد
هر روز با یک رنگ خودنمایی می کننــد
مختصر بگـویـــم عـزیز من
دلتنگ نباش
دنیا همین است باید بگــذرد
گاهی تو دلتنگی
گاهی من دیوانه ام
و این خصیصه ی
این روزهای زندگی ماست
ارمغان علی محمدی
تا که لبخند زدی بغض رها کرد مرا
خنده ی پشت نگاه تو فنا کرد مرا
تا تو باشی به کنارم خوشِ احوال دلم
که اقاقیِ دلت باز صدا کرد مرا
گریه ی ابر تویی ،هم مویه ی باد خزان
ساز ناکوک غمت سوز ِنوا کرد مرا
پیچکی مست خرامان به تنم پیچیده ای
دست روحت ز تن خسته جدا کرد مرا
دلبری چون تو سیه چشم و فریبنده چرا
دل سپردن به دلش جور و جفا کرد مرا
دین و آیین و بت و میکده ام چشم تو شد
حال دینداری تو سوی خدا کرد مرا
سمیرا صادقى
امشبم با یاد زهرا دل مرا غمگین شود
یادی از میخِ در و از جورِ قومِ کین شود
آه از آندم چون لگد بر بانوی دلها زدند
ظلم بی حد را نگر بر دخت شاه دین شود
بضعة منی اورا احمد بگفتا بار بار
پاره ی قلب نبی زهرا دلش خونین شود
بهر چه مخفی نمودند تربت والای او؟
از برای چه شبانه غسل و هم تدفین شود ؟
بسکه از اعدا شد آزار و اذیت فاطمه
محسن او هم شهید از ضربت سنگین شود
خانه وحی پیمبر را نگر آتش گرفت
مزد ختمی مرتبت ای خلق عالم این شود؟
بشکند دستی که زد سیلی به روی اطهرش
تا ابد این قوم بد سامع یقین نفرین شود
سید مصطفی سامع