ای دل چه نشسته ای ویران شده ای
با نیک نگاری دوباره همخان شده ای
گفتم که نرو زین راه با باز منشین
رفتی وکنون با اشک به پیمان شده ای
نوخا سته ای گرم بدام افتاد ه چه باک
با موی سپید دیدی چنین گریان شده ای
عبدالمجید پرهیز کار
دلم محتاج چشمان خیال انگیز
وپاک وگرم خورشیدی ست
تا هردم نشیند بردل وافکار خاموشم
مرا چون ابر گریاند
گهی افتان وگه خیزان
دلم را پاک چون برگ گلی در دست افشاند
که شاید ذهن مغرورش به وقتی که
سرا پا درد بوده،غصه بود وگل را له نموده
له نماید،
تا عطش هایش ودردش را فرو ریزد
ولی اوکی تواند لحظه ای از ذهن من را
از درد هایی که کشیدم وخدایم را صدا
تالحظه های زندگی را آبی،آبی نمایم
او بداند وی بفهمد
زندگی زیباست...
چون این زندگی،مهرخداوندی به مهرم می فزاید
ومن تنها به او محتاج محتاجم...
تا عطشناک وخیال آلود،ذهنم را به هر سویی
بخواهد اوبگرداند....
مهتاب آقازاده
روز ازل ، آدم خالقش را بخشید به
سیبی از دست حوا
عشق تاختن گرفت به خدایی
فتنه ها سوزاند به مظلوم نمایی
جان ها ستاند به بی وفایی
خدا هم از پس عشق برنیامد
مریم سپهوند
عشق دنیای عجیبی داشت نمی دانستم
با خود قصه شاه و پری داشت نمی دانستم
عشق یک راه بلندی داشت با سختی ها
حیف قلبم صبر کمی داشت نمی دانستم
عشق سخت دلتنگ شدن داشت نمی دانستم
یک عمر به پای معشوق نشستن داشت نمی دانستم
عشق مثل یک حادثه ی بود که افتاد
اما کوه سر به فلکی داشت نمی دانستم
عشق یک احساس قشنگی بود در اول
از غم معشوق گریه نمودن داشت نمی دانستم
به یعقوب و زلیخا یک عمر خندیدم من
در غم معشوق کور شدن داشت نمی دانستم
در اول عاشق شدنم احساس قشنگی داشتم
ولی غم جانسوز ندیدین داشت نمی دانستم
عاشق شدم و دل به نگاری دادم که او
قلب مغرور و سنگی داشت نمی دانستم
سجاد اوسیانی