ای عشق، درون آن سبوی کهنه یادت هست؟

ای عشق، درون آن سبوی کهنه یادت هست؟
جامی ز نور و خواهش ناب، آن شراب یادت هست؟
رنگین‌کمان هاله‌ام، از شوق تو ، رنگی دوباره برگزید،
آن جلوه‌ی کهنه، ز دل بارش نور، یادت هست؟
ای یار، قرمزی لب تو شعله بر جانم فکند،
کز بوسه‌ات فتاد شرار التهاب، یادت هست؟
چارقدت به نارنجی رنگ طلوع بعد از نماز،
برد مرا به اوج لذت و خواب شیرین ، یادت هست؟
پیرهن زردت چو بهاری که در دلم گل کرد،
با خنده‌ات نشاندی دلی در رکاب، یادت هست؟
سبزی وجودت نسیمی شد و شفا بخشید،
آرامشی چو خلوتگاه محراب، یادت هست؟
چشمان آبی‌ات، چو دریای صداقت، پاک و ناب،
پلی میان ما شد و بی‌نقاب، یادت هست؟
نیلی‌ دامن رفتارت که در آن رؤیا گم‌ گشته ام ،
در وصف آن شدم من بی‌تاب، یادت هست؟
چادر بنفش تو، که با نور غیب در پیوند بود،
رازی‌ست در نگاه تو، نه در کتاب، یادت هست؟
اکنون بگو، به خلوت جان، رنگ رخسار سپید،
کی جلوه‌گر شود؟ ،که شوم بی‌تاب، وقتش یادت هست؟


رامین صادقی زاده

در رقص نگاه تو بلوای دلم برپاست

هر بار جنون تو هر شعر نیاز من
تو آه نی ام هستی هنگامه ی ساز من

در رقص نگاه تو بلوای دلم برپاست
من عاشق مشهودم افشا شده راز من

ایمان منی جانی از نور تو سرمستم
بگذار شود باطل این بار نماز من

انگاره ی فردایم دیدار و درود توست
امروز بیا کم کن از راه دراز من

پابند توام تا از عشق تو شفا یابم
صیقل بده دینم را بگذار طراز من


شعر از لب تو آمد شور تو نوا سر داد
ای ناز و نیاز من هنگامه ی ناز من

فائزه اکرمی

بی تابِ تواَم خسته ی آرام و قراری که ندارم

بی تابِ تواَم خسته ی آرام و قراری که ندارم
بن بست شد این ساحل و من راه فراری که ندارم

در بهمنی از خاطره های تو چنان یخ زده شعرم
در قافیه حیرانم و دلتنگِ بهاری که ندارم

دلواپسی ام موج زنان، قصه شدو سمت من آمد
با دلخوشیِ آینه ها، گشت و گذاری که ندارم

دریا نگران، تشنه تر از آب، ولی منتظرت ماند
آغوش شدم رام شود، بعدِ تو کاری که ندارم

دیر آمدنت بغض کنان، یک تنه باران شد و بارید
باران شد و از آینه ام شست، غباری که ندارم

با یک بغل از صبر، پُر از شوقِ حضورت شده قلبم
من منتظرم وقتِ سحر، پشت حصاری که ندارم.


مطهره احمدی

(شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد )

(شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد )
غم عاشقان بی دل غمِ پر گداز باشد

من و آن صنم حکایت به کجا و این حکایت
چه کنم که قصه ی ما ز غمی دراز باشد

دل آهنین چه باشد زجفای دوست پر شد
چو نَفَسِ که بر حریرش همه سوز و ساز باشد

سر عاشقان به چوگان سرِ زلفِ چون تو باشد
سرِ عاشقان ندارد سَرِ سر فراز باشد

به حدیث عشق حاجت نبود مرا که این جان
که ز لطف بی نصیبی نظری به راز باشد

من و حلقه ارادت که خیال ابروی او
به کمان ابروانی چو کمان طراز باشد

نه چنان عزیز باشد که به پیش تو نشیند
نه چنان پلید باشد که به نزد ماز باشد

به دعا چه لافم ای دل که ز درد عشق عاشق
به خود این نیاز گفتن به تو بی نیاز باشد

امین طیبی

وزشی باز رسید

وزشی باز رسید
در دلش طوفان شد
قاصدک رقص نداشت
دلهره داشت
دلش آشوب شد و
نفسی بالا رفت
پاره شد بند دل قاصدک و
هر پرش پیغامی
آسمان پر پر شد
قصد ما مانده هوا
نفست را حبس کن
بازگردان قاصد ها را
من اگر بی تو روم
تو اگر بی مقصد
من و ما گم می شود
نفست، آه شد و
قاصدک پر پر شد
آه، غمگین مباش!
در شب تب کرده
پشت این پنجره ها
لب آن حوضچه کوچک باغ
به کنار مهتاب
انقدر آه نکش
قاصدک را حفظ کن
زخمی و بی پر و بال
ساقه هایش زندست
تو بگو دعای خود را
قاصدک رقص کند
اینک این تنها
این ساق ها
ایستادند
پر و بال ندارد اما
ریشه دارد
قاصدک سبز کند
در دلت امید را
نفست را حبس کن
آهی از من نشنوی
چیدن پر هایم
مانع پرواز نیست
باز هم سبز شوم
به کلامی
به ندایی و دعایی


زهرا ابراهیم خانی