دیری ست که هم قصه ی حیرانی ِ دودیم،
در غربت این گلخن و با خویش نبودیم
در باد بلا رقص کنان ، غرقِ رخ ِدوست،
دریا طلبیدیم و نــه دنیا بِــسُتـودیم
در سیر سفر از عطشِ خاک رهیدیم،
سیرابْ ز خون ِ قلم ،از عشق سرودیم
از خـــانــه به دوریم و چو یاقوت که در خون،
ترسم نرسد این خُم وُ آن خام که بودیم
هر سوی صدایی کشداین شهر پر آشوب ،
خود بدتر از آن ، نای پر از نَقل و سرودیم
هرگوشه به پرگار یکی پرسه به ناچار،
بازیچه ی بازیچه شده لب نگشودیم
آنی دل و دین بر سر کامی ننهادیم،
بر هیچ ، دمی، هیچ ِ دگر را نفزودیم
در دیــِر دغل ، خلق ، هراسانِ زیان اند،
در مسلک ما نی ضرر و ُ نـه پـی ِسودیم
دیریست که دل کنده ز دیبای جهانیم،
هرچند کز اول به چُنین جامه نبودیم
آوارِ بسی سنگ گران بر سر و بهمن،
تا باد بهار ، برده ، برپای و چو رودیم
صد بند اگر دوخت به پا درزی ِ دوران ،
هر مانده که دیدیم به ره ، زخم زدودیم
همرنگ نشد جان و ُهمان ماند که بودی،
چیزی نستاندیم و به هر جمع فزودیم
آیینه مکدر مکن از مشرب مردار ،
یک را بِـنمودیـم ز صد ، زان چه که بودیــــم
دیری ست یـــگانه که دل آزرده ز دهریم،
چندیست چو گــَرد ایم که مشتاق سجودیم
گفتی وچه بسیار ز رازِ گذر از دام،
آنجا که کسی هست ،
بس است آنچه ســـرودیم
پریوش نبئی
از دوراهیِ انتخاب
به سهراهیِ انتظار رسیدم
و در چهارراهِ تصمیم
به هزار راهِ نرفته برخوردم
در راهِ یکطرفهی زندگی.
عبدالمجید حیاتی
چندان مهم نبود که پایان جنگ من
فصل شکست باشد و این خستگیِ تن
حتی مهم نبود، سرانجامِ این سقوط
چندان که بود آن هوس و شوق پر زدن
وقتی که شبپره ، درِ آن پیله را گشود
ترسی نداشت از خطراتِ رها شدن
ترسی نداشت از مقیاسِ عظیم دشت
نسبت به جثهء ناچیزِ آن بدن
اما حقارت دنیا حقیقت است
هنگام از شفیرهء عزلت درآمدن
هنگام مستیِ بی وقفهء بهار
فصل معاشقهء گرمِ تن به تن
چندان مهم نبود که پایان فصل گرم
پاییز سرد باشد و فصلِ زوالِ من
محمد رضا شایان
(دلبری دارم که نامش ساغر پیمانه است)
درنظر هر جا که باشد چشم اوگلخانه است
در رهش گویی ز سر مستی به سامان میرسم
باده مینوشم که با مستی دلش پیمانه است
بر ندارد دست و پا کو شمع راپروانه است
سر هر خاری که در راهش بود بیگانه است
عشقبازی میکنم با دلبرم وفق مرادش سالها
این سخن را بر زبان میآورم مردانه است
در حریمش نیست نا امنی ،دل من حارس است
شمع اگر خاموش گردد دل پری پروانه است
چشم مستش از شراب ناز مستی در خم است
دلربائی هر کجا باشد دلش مستانه است
در ره عشقش که سرتا پای من همچو دلست
هر که آمد در رهش او یاور و فرزانه است
امین طیبی