دل تو با دل پر خون من همراه نبود

دل تو با دل پر خون من همراه نبود
از غم ‌و حسرت و درد دلم آگاه نبود

چه شد افتاده هوایم ز سر تو دیگر ؟
مگر این فاصله من ز تو جانکاه نبود؟

کاش بودی تو کنارم که اگر می بودی
سهمم از زندگی ام ، اشک و غم و آه نبود

آخرِ عشق فقط حسرت و رنج و دوریست
حق آن یوسف بیچاره مگر چاه نبود ؟

شاید اخر من و تو دست به هم می دادیم
اگر عمر من و تو این همه کوتاه نبود

می توان دید تو را در رخ ماه شب تار
ولی افسوس ، لب پنجره ام ماه نبود

علی امیرحاجلو

اگر دست تو را گیرم؛

اگر دست تو را گیرم؛

پایم بر دریاست،
بر ستاره هاست،
در جنگل سبز رویاست...


ابوالفضل رعیت پیشه

چه پنهان میکنی خود را که چون خورشیدْ تابانی

چه پنهان میکنی خود را که چون خورشیدْ تابانی
شراب شب نشینی تو که عقل از سر بِتابانی
حجابِ رازِ پنهانی دریده دیده ی معشوق
اگر چشمان خود را تو به سوی ما بگردانی
به مشتاقان بگو ای دل که راه عشق پیدا شد
بیا همچون دم عیسی که بر هر درد درمانی
فراق از پرده ی عفت برون خواهد کند دل را
پریشان کودک نوپا به سوی خود تو میخوانی
مسیر وصل اگر افتد به پشت کوه دورستان
میسر میکنی ره را چو مهتابِ بیابانی
چرا آلوده ای خود را به این سرِ مگو در دل
نیارزد طعن آن مردم به این حالِ پریشانی
غزل باید سرود آنگه که قاصر میشود عقلت
که دل میداند آن چیزی که خود هرگز نمیدانی
خرابات سخن باشد محل گنج سلطانی
تو خود قفل سخن بگشا که در آوار پنهانی
هر آنچیزی که اندک شد ز خاطر میرود قطعا
عجب باشد حضور تو که در اندک، فراوانی
همه ایران به مانندت ندیدم این چنین گوهر
ز مغرب دیده ام تبریز و در مشرق خراسانی
تورا دیدم همان اول که آدم دید حوا را
از آنگه تو شدی سیب و منم آن گازِ عقبانی
اگر پاکی سخن ورزد ز سحر این قلم باشد
قلم عشق است و جادو هم زبانِ نابِ ایرانی


پارسا کیادلیری

بیا ... بشین ...

بیا ...
بشین ...
ببین ..........
دیدی ....... .
دیدم . . . . . . .
خاطرت است بوی سیگار را بوی عطر را بوی فراموشی را
یا شکست جبهه بستنی چوبی ها در درازای زمستان
کجایی نفس
دلم به وسعت یک تهران تنگت شده
بهانه خوبی بود
برای بوسیدن لبانت ته سیگارهایت را جمع کنم
همان هایی که رژ قرمز آلبالوییت به آن ها پیوسته بودند شبیه اعزام سربازی آلمانی به ارتش نازی ها
آهای نازی عاشق کش من
در این مدت که نیستی هر روز سه تیغه میکنم مبادا،
افسر خاطراتت بادیدنم مسیرم را به هولوکاست ختم کند
آخر مدت هاست در ارتش چشم هایت

پنهان بودم

شهریار کاراندیش

چه راحت در نگاهش شعله زد آن عشق بی بنیاد

چه راحت در نگاهش شعله زد آن عشق بی بنیاد
و ..تن ازفرط عشق او چو آن خاکستری درباد
دلش مجنون تر از مجنون به پای عشق او ..اما
چه بی رحمانه میزد بر سر دلدار خود فریاد
نه آن معشوقه ی مغرور و بی احساس و ویرانگر
نه آن عاشق که تیشه می‌زداو بر کوه چون فرهاد
نشد آرام قلب من به جز درانزوای خویش
به خلوت گاه خود دل می شود از دام غم آزاد
به من گفتند... آنهایی که راه عشق پیمودند
خودت را از جهان غم رها کن هرچه باداباد


لیدانظری