شعر امشب
لالائی مادر من
از لب پنجرۀ
باغ بهشت
سر گهوارۀ
تنهائی من...
امیرعلی مهدی پور
گویی خداوند سالهاست
از زمین دلم رخت بسته است
هیچ فرشته ای جز مرگ
برای کودک درونم
سرود آزادی نمی خواند
نفس هایم بوی گناه گرفته
و دست هایم کورکورانه
خاک را شخم می زند
تا گندم های بیشتری درو کند
گویی فراموش کرده ام
پایان مرگ است
و زمین
تبعید گاه آرزوهایی ست
که از اجدادم به ارث برده ام
سمیه عادلی
شعر گفتم،شعر گفتم
او ندید...
شعر گفتم ،شعر گفتم
نشنید...
انقدر نشنید ،ندید
شعرهایم مردند
او باز هم ندید
سحر کرمی
شده پاییز شود
عشق ببارد
تن تو خیس شود
بلرزد سر و پایت
برگ نارنجی پاییز
غم های دلت را بتکاند
خدا اینگونه به قلبت ایمان برساند
و تو را از دغدغه و شک برهاند
قلبت سرشارِ رویای رهایی
می رسد از پس ذهنت زمزمه گاهی
از این غم تو جدایی تو جدایی..
بهنام بادپروا