می دانی امروز چند هزار ساله می شوی؟
رویا
از اولین بار که کنار گذرگاه ایل
رو به حرفهای گرم جنوب تو را دیدم
جوانتری
نمیدانی ، وقتی که رفتی
کنار رویش این لاله ها
چند شمع برایت نذر کردم
از زائرانی که از گردنه بادها
می آمدند
دعا و گریه آموختم
و لکنت زبانم هم خوب شد
از کلمات رفته در این کوچه
برایت نامه های بسیاری نوشتم
اما هر بار که از کنار نهر خواب پرستوها می رفتم
آبروی آب می گفت
هیچ نامه ای بدستش نخواهد رسید
یک شب می خواستم برایت
شعری بگویم
رفتگرهای کوچه سر رسیدند
واژه ها از ترس می لرزیدند
مادرم زیر روسری پنهانشان کرد و گفت
بسم......اله
و بعد تا صبح
واژه های تب کرده را
پاشویه کردو غر زد
صد بار گفتم که تو شاعر
نیستی
آخر با این حروف کم سن وسال
که راه خانه مجاز و استعاره را نمی دانند
نمی توان زیر پنجره شکسته
کنار بغض گلدان
آنهم رو به زادگاه سه تار
شعر گفت
خیلی خجالت کشیدم
پیش خود گفتم
مدتی را با خط فاصله می گذرانم
فروردین که رسید به تکاب می روم
واژه هایی که رویا داده بود
از کرفس های وحشی کوه منگشت عاریه می گیرم
مقداری برای شعر
مقداری برای درمان لهجه ایل
آخر
وقتی که نبودی
یک جبهه باد خوش نشین
از جانبه شرقی ترین
غفلت خواب بلوط ها وزیدو
لهجه ایل را با خود برد
حتی نان و ترانه ذخیره ی
اردبیهشت و خرداد را
میدانم دیرت شد
اما نگفتی امروز چند هزار ساله می شوی
چقدر پیراهن زیبایت
به لهجه ات می خورد
بیژن شیخ زاده
سواره نظامی ست چشمانت سپاهم را..
آنگاه که هجوم لشکر غصه ها امانم را می بُرَد
علی کسرائی
نامی به اسم انسان
اینگونه در ضلالت
اما پر از تقدّس
افراط پشت افراط
تفریط پشت تفریط
آخر نَمی تفکّر
هیهات بعد هیهات
ذلّت کنار ذلّت
در ریشه ها تعمّق
تدبیر و بند و تزویر
ای وای از این رخِ پیر
در انزوا تحجّر
ای دوست دست با دل
تا حل کنیم مشکل
در عاشقی تلمّذ
آرش مسرور
یکی میخواست رها شود زخویشتن
مثل جداییِ سیمین ز نادر
اما زهی خیالی باطل
حتی به فکرش زد بشه یه قاتل
قاتلِ خویشتنِ خویش
مثل یه عاطل و باطل ،
وقت میگذراند
گاه شبیه شیر و، گاهی قاطر
گاهی شبیه اینکه ،
شکسته باشه پای عمر، میشد یه آتل
گاهی شبیه اینکه ،
میخواد کمکی کنه به دیگران ،
میشد یه شاطر
مواشو می بست با تِل
جادویی میشد مثل هَری پاتر
گاهی میرفت به سفر ماورا ،
با بلیط های چارتر
گاهی با انقباض و،
گاه با انبساط خاطر
گاهی میشد مثل صندوق ، یه ساتر
گاهی میرفت توو دوربین ،
میشد یه شاتر
گاهی میشد ، یه متعصبِ کور،
گاهی هم یه فاطر
گاه می باخت و گاهی میشد فاتح
گاهی میشد یه جوشکار
گاهی میشد یه قیچی
گاهی میشد یه کاتر
گاهی میرفت سواره
گاهی میرفت پیاده
دنیا کلافه شده بود ز کارهاش
باید میرفت برای شستشوی مغزش کارواش
دیگه ادامه ش نمیدم ، اگه بخوام بگم زیاده
هرکاری کرد رها نشد ازخویشتن
ماند با خودش تا ابد ، تا انتهایی نادر
بهمن بیدقی
درخواستی کرد مُضطرّی به خویش
از برِ قدرتِ مالیَّت ، مشکلم برگیر ز پیش
آن بیشعور گفتا خبری دهم زود
بیخبری بر نگرانیِ بیچاره بِیَفزود
به ناچار خبری بِگرفت ز او بار دِگر
شاید نظری کند خالق به نفع همدِگر
با خویش صحبتی کرد با اِحترام
او ندادش جوابی ز روی اِکرام ،
دهان باز کرد و بوی گَندش گشود
مگر نداری پدر و مادری، نخواهم شُنُود
اب سردی بر سر مُضطر برفت
نگاهی به خالق و گفتا اینهم بی طرف
مشکلش حل شد به دست دِگری
روسیاهی ماند به آن موذیگری
محمد هادی آبیوَر