سیاهی گفت: دنیا را ببین، ظلم و تباهی را
ببین بر این قلبها نمانده جز تعفن را
سفیدی خندهای زد، گفت: ای شبگرد بیتابم
سحر نزدیکتر گردد، اگر باشی تو همراهم
سیاهی گفت: اما درد، در جانم شرر دارد
که هرجا پا نهادم، یاس ره را سپر دارد
سفیدی گفت: در ظلمت، چراغی را بیاور، بین
که در تاریکی شبها، نور امیدی سحر دارد
سیاهی گفت: نفرین است یا تقدیر ما این غم؟
که هرجا عشق را دیدم، به خون آغشته شد مرهم
سفیدی گفت: ای غافل، اگر ویران شود این شب
به دستان تو میسازم، جهان از مهر و از مرهم
سیاهی گفت و خاموشید، در آغوش ماه افتادم
ولی آنسوی ویرانی، سپیدی ماند، آبادم
عطیه چک نژادیان
در آسمان شب، دل من پر از تمناست
عشق، چو ماه تاب، درون سینهی ماست
بادی وزد ز دور، در این خیال بیمرز
چشمان خستهام، به جستجوی رؤیاست
ای آسمان آبی، بغضی کهنه داری
یا اشکهای من، درون چشم تو جاست؟
در التهاب شب، دلم تو را صدا زد
عشق است یا فریب؟ که در نگاه تو پیداست
میعاد عصفوری
ای گل زردم
درمون دردم
کجایی که من
دورت بگردم
کجا رفتی
دل شکستی
بر روی یارت
در رو بستی
انتظارت
بیقرارت
خواهم آمد
در کنارت
مریم درزاده
درون سینه غوغاییست، اما لب خموش امشب چنان نیلوفری تنها، به مردابم به دوش امشب
تمام شهر در خوابند و من بیدارم و تنها نه همدردی، نه همراهی، نه یک آغوشِ نوش امشب
دل از فریاد لبریز است، ولی زنجیر خاموشی نمیدانم چه رازی هست در این سر به گوش امشب
چو شمعی سوختم از پا، ندیدم دست یاری را که خاکستر نشینم من، به بادی در خروش امشب
تمام آرزوهایم به گورستان دل خفتند نه امیدی، نه رویایی، نه بانگی از سروش امشب
مرا این سکوتِ محض، به اعماق عدم برده نه آغازم، نه پایانی، نه رنگی، نه روش امشب
سمیه بنائیان دستجردی
از آنکه با ما نشسته ای
خوب است ....
ساز غم را شکسته ای
خوب است ....
درب دل را گشوده ای
بد نیست .
به کنارم نشسته ای
خوب است ....
ما که گفتیم حال ما عالی ست
تو که جدی گرفته ای
خوب است .
محمود رضا فقیه نصیری